درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی

1402/12/21

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: تفسیر ملاصدرا / آية الکرسی/

 

جلسه چهل و چهارم از تفسير آيت الکرسي از کتاب تفسير جناب صدرالمتألهين همون طور که مستحضر هستيد آيت الکرسي سيد آيات قرآني است و اون گونه که جناب صدرالمتألهين تعريف کرده اند اوج معارف عرفاني و توحيدي رو در اين آيه بايستي جستجو کرد و ايشون هم يک همت تمامي براي تفسير اين آيه کريمه گذاشتن بيست مقاله و يک خاتمه رو اختصاص دادن با قطعا نظر از مقدمه به تفسير آيت الکرسي در اين بيست مقاله آيت ال کرسي رو به بيست فقره تقسيم کرده اند و هر فقره اي يک مقاله اي اختصاص پيدا کرد و در هر مقاله اي هم بخش هاي مختلفي اکنون ما به فراز سوم از اين آيت الکرسي رسيديم کلمه شريفه الحي القيوم بعد از لفظ جلال الله و بعد از توحيد الهي الله لا اله هو به الحي القيوم رسيده ايم در اين الحي القيوم در اين مقاله سه فصل رو مطرح فرمودند فصل اول راجع به مفهوم شناسي که الحي به چه معناست و القيوم به چه معناست و در فصل دوم در مقام حليت بسيطه و اثبات که واجب الجود الحيي القيوم است با ادله عقليه و نقليه خصوصا آيات وحيان در اين رابطه و در فراز سوم به آثار و نتايج گران سنگي که از کلمه ي الحي القيوم به دست مي آيد چند امر عمده که به عنوان معارف برتر شناخته مي شود تحت عنوان «في ان جميع المعارف ربوبيه و المسائل المعتبر في علم التوحيد ينشئب من هذين الاصلين» که معتقدند که عمده بلکه جميع معارف و مسائل قابل توجه در فضاي توحيد از ريشه ، ريشه آن را مي توان از اسم الحي القيوم که يک اسم ترکيبي است به ظاهر ولي در باطن يک حقيقت است استفاده کرد الان به نکته ديگري از نتايج پر بار اين اسم رسيده اي و اون اين هستش که اين اسم الحي القيوم به معناي آن است که او نسبت به کل ماسوا مقيوم است نه تنها علت بلکه قوام هر موجودي به قدرت الهي ست به اسم حي قيوم هست و نسبت به همه ما سوا در حقيقت موثر است اينقدميت و موثريت يک بهره ي ديگر و معرفت ديگري رو هم به ما مي افزايد و اون هستش که تمام ماسوا هر چه که هست اعم از خرد و کلان کلي و جزئي همه و همه در محضر اله حاضرن اين حضور و علم خاص الهي که در مقام علم فعلي حق سبحانه و تعالي تعريف مي شود و نه علم ذاتي از جايگاه اين اسم الحي القيوم مي جوشد ما يه وقت مقام ذات رو و احکام ذات و بررسي مي کنيم که وقت احکام فعل و اوصاف فعليه رو در مقام ذات يک بحثي هست که آيا ذات حق سبحانه و تعالي در مرتبه ذات قبل از وجود اين عالم و ما سوا آيا به همه اجزا و جزئيات عالم است يا نه خب اين يه بحثي است که در نقطه نظر مخصوصا جناب صدرالمتألهين اين به عنوان علم اجمالي در عين کشف تفسيري اونجا اثبات مي کنن که هر سبحان او و تعالي به ما سوا اعم از خرد و کلان و کلي و جزئي به همه و همه در مرتبه ذات قبل از آفرينش موجودات عالم است اين يک بحث است اما اينجا در مقام الحي القيوم هستند و مي فرمايند که اگر يه حقيقتي اين اسم شريف رو دارد که الحي القيوم اين اسم اقتضا مي کند که به کل ماسوا هر چه که باشد در حقيقت ظاهر و پنهان و مخفي و علن کلي و جزئي به همه اين ها علم داشته باشد و اين علم هم در حقيقت علم فعلي حضرت حق سبحانه و تعالي محسوب مي شود و هيچ چيزي از اين علم معذوب و مغفول نيست «لايعذب عن علمه» اين در حقيقت رفع اون شبهه اي رو که بعضي ها نادانسته به حکما اسناد ميدن که حکما معاذلله قائلند که خداي عالم به جزئيات علم ندارد اين رو هم برطرف خواهد کرد و گاهي اوقات تاکيد بر اين مسائل براي رفع شبهات و دفع اوهاماتي است که برخي ها در ذهن مي پرورانند و منها يعني از اين دسته از معارفي که از منشعب مي شود از اين دو اصلي که به يک اسم منتهي مي شود الحي القيوم اين استش که انه واجب سبحانه تعالي «إذا كان قيّوما و کان عالماً بذاته» بله اين علم علم به همه معلول ها رو به خود دارد «أنه إذا كان قيّوما» اين قيوم رو هم دارن معنا مي کنن ما اگر ميخوايم يه نتيجه اي بگيريم اين نتيجه فرع بر آن است که اون مقدمات خوب شناخته بشن اگر حق سبحانه و تعالي قيوم است مراد از قيوم بودن يعني چي « بمعنى كونه مقوّما لغيره و مؤثّرا فيما سواه جميعا» هر آنچه که در نظام هستي هست از صابر نخستين گرفته تا هيولا همه و همه همه و همه تحت شعاع قيوميت حق سبحانه و تعالي موجودن حالا يا به واسطه يا بدون واسطه اگر ما خدا را اين گونه شناختيم که قيوم نسبت به ما سوا هست و از سوي ديگر هم مي دونيم که حق سبحانه تعالي در مرتبه ذات « و كان عالما بذاته» و اين معنا هم روشن شد که « و قد ثبت أن العلم بالعلة يوجب العلم بالمعلول» خب از مجموع اين مقدمات مي فهميم که چي « فوجب أن يكون عالما بجميع الأشياء كليّاتها و جزئياتها، معقولاتها و محسوساتها» چرا اينطوره چون از فهم معناي مقوميت اين معنا به دست مياد که هر چه که هست قوام وجودي او به دست اون مقوم حقيقيست و اگر مقيوم هاي اوساطي و متوسط وجود دارن همه به همه نهايتا به او تکيه مي کنند « فوجب أن يكون عالما بجميع الأشياء كليّاتها و جزئياتها، معقولاتها و محسوساتها،» اينجور نيست که مثلا ما بگيم فقط حق سبحانه و تعالي به معقولات و مجردات عالم است به محسوسات و ماديات عالم نيست همه و همه از اون جهت که هستي دارن و قوام وجودي دارن و واجب سبحانه تعالي مقيوم وجودي اون هاست بنابراين اون ها در حقيقت معلومه حضرت حق هستند « إذ ما من شي‌ء إلا و يرتقي إليه تعالى» هم آغازش و هم انجامش هم ابتدايش و هم پايانش نهايتا به حق سبحانه تعالي منتهي مي شود اگر اين گونه هست بنابراين همه و همه بايد معلوم حضرت حق باشند « إذ ما من شي‌ء إلا و يرتقي إليه تعالى في سلسلة الأسباب» و واجب سبحانه تعالي چون مقيوم نسبت به همه ما سوا هست بنابراين « و هو عالم بأسبابها» اسباب اين اشيا و مبادي اين اشيا و استعدادات اين اشيا و ارتباطات اين اشيا و نسبت هايي که در اين اشيا وجود دار دارد و حرکاتشون و از زمان هايشون مکان هاشون « إلى غير ذلك من الأمور التي تتأدى إليها الأسباب الكلية» به هر حال هيچ چيزي در هيچ بخشي چه کلي باشه چه جزئي چه جز باشه چه کل چه محسوس باشه چه معقول چه واسطه داشته باشه چه بدون واسطه همه و همه و حتي اون نسب و اون رگ و پي که اين اشيا با يکديگر دارن همه و همه در تحت نظارت الهي و علم و قدرت الهي است « و هو عالم بأسبابها و مباديها» و اسباب اشيا اون عللشون و مباديشون و همچنين استعدادات اين اشيا و ارتباطات اين اشيا و نسبت هايي که در اين اشيا حاصل است و همچنين حرکاتشون زمان هايشون مکان هايشون « إلى غير ذلك من الأمور التي تتأدى إليها» منتهي مي شود به اون اشيا « لأسباب الكلية إلى أن ينتهي إلى وجود الأشخاص الكائنة الفاسدة،» مي خواهند بفرمايند که حتي امور کائن و فاسد که داراي کون فساد است که ناظر به عالم طبيعت و عالم ماده است که بر اساس نوع نگرشي که قبلا وجود داشته به کون و فساد در حقيقت اون ها رو مي شناختن به همه اون ها عالم است « فيعلم عين هذه الكائنات بنحو وجودها الجزئي، و تغيّرها و تجدّدها و زوالها و انتقال المواد و الموضوعات من صورة شخصية إلى صورة اخرى شخصيّة، و من عرض‌ شخصي إلى عرض شخصي آخر، إلى غير ذلك من المعلومات الشخصيّة و الحوادث الجزئيّة» خب تاکيدي که جناب س تعلين دارن معلومه براي دفع شبهاتي است و اوهاماتي است که عده اي مي پنداشتن که حق سبحانه و تعالي به اين جزئيات عالم نيست و اين علم هم چون از جايگاه حي قيوم مي جوشد اين علم فعلي حضرت حق سبحانه و تعالي است و به اشيا با همه جزئياتشون موضوعاتشون معروضاتشون عوارضشون صورشون عرضشون جوهرشون تغييراتي که در اون ها حاصل مي شود به همه و همه اين ها حتي تجددشون انتقالشون زوالشون و همه جزئيات عالمند چرا که حق سبحانه و تعالي مقيوم اين هاست مراد از مقوميت يعني قوام وجودي اين موجودات با همه جزئياتي که دارند به يد قدرت الهي است اين جور نيست که ما در حقيقت بخوايم بگيم که مثلا يه معلوميست يه معلوليست خارج از حيطه حق سبحانه و تعالي که حق سبحانه تعالي به او آگاه است نه اين علم بسيار علم عميق تر و وسيع تر و دامن گستر است به معناي اين اينکه به همه جزئيات آگاه است از جهت که اين به اصطلاح مقوميت حق سبحانه و تعالي چنين اقتضايي دارد «و من عرض شخصي إلى عرض شخصي آخر، إلى غير ذلك من المعلومات الشخصيّة و الحوادث الجزئيّة؛ و مع ذلك» اين نکته مهم است بله علم حق سبحانه و تعالي مثل علم ممکنات مثل علم انسان و امثال ذلک نيست علم انسان حافظ است علم انسان زوال پذير است علم انسان متغير است حرکت دارد به جهت اين که معلوم حرکت دارد معلوم متغير است معلوم حادث است معلوم زوال پذير است علم حضرت حق سبحانه و تعالي از جايگاه يک مرتبه ايست که اون مرتبه ثابت است و همه و همه ي اين اتفاقات در فضاي الهي در فضاي ثابتي اتفاق مي افتد ف لذا تغيير و حرکت و امثال ذلک مال علم انفعالي است ولي علم حق سبحانه و تعالي علم فعلي است و از جايگاه قيوميت مي جوشد « و مع ذلك فلا يتغيّر علمه بشي‌ء و لا يخفى عليه خافية في وقت من الأوقات» علم هايي که براي بشر حاصل مي شود يه وقتي هست يه وقتي نيست که وقتي آشکار است يه وقتي پنهان است اين ها براي علم هاي امکاني و فضاي تغيير و حرکت و کون فساد است اما فضاي الهي فضاي ثابتات است و در فضاي ثابتات همه اين اتفاقات معلوم است بدون اين که حرکتي و تغييري در علم اتفاق مي افتد تشبيه مي کنند به علم مثلا منجمي که به خسوف يا کسوف عالم است و بدون که هيچ تغييري در اين علم حاصل بشود « و لا يخفى عليه خافية في وقت من الأوقات، و لا يغيب عن إدراكه ذرّة من الذرّات، و لا يعزب عن علمه شي‌ء في الأرض و لا في السموات» الحمدلله اين هم يکي ديگر از معارفي که از اين دو اصل که به يک اسم منتهي مي شود الحي و القيوم مي جوشد و منشعب مي شود نکته ديگري که از معارف هم محسوب مي شود و از اين اصل مي جوشد و ريشه در اين اصل الحي القيوم دارد مسئله فاعليت حق سبحانه تعالي نسبت به اشياست شکي نيست که خداي عالم مبدا همه عالم است اما ما اين مبداعيت را از کجا اثبات مي کنيم کنيد اگر ما اثبات کرديم که حق سبحانه و تعالي لي حي القيوم و قيموميت رو به اقتضاي ذات الهي به عنوان يک اسم براي حضرت حق سبحانه و تعالي اثبات مي کنيم بنابراين فاعليت و مبداعيت واجب هم از همين راه اثبات مي شود همه اين ها در سلک صديقيني است يعني با تامل در هستي به واجب الوجود مي رسيم در تامل در واجب الوجود به الحي القيوم مي رسيم و در تعب با تامل در الحي القيوم اين معارف يکي پس از ديگري براي ما روشن مي شود او مبداديت بذات دارد و فاعليت نسبت به همه اشيا فاعليت حق سبحانه تعالي هم بر اساس اون نوع نگاهي که به معناي عنايت دارند در حقيقت به عنوان فاعل بالعنايه شناخته مي شود عنايت يعني اينکه علم حضرت حق سبحانه و تعالي به اشيا خود همون علم چون علم عنايي محسوب مي شود با توجه به اون معلوم در حقيقت همراه هست چون علم با عنايت و توجه به معلوم همراه هست همون علم منشا پيدايش اون معلوم خواهد شد اين علم عنايي در حقيقت فاعليت عناي سبحانه و تعالي رو داره تضمين مي کنه اينجور نيست که علم باشه بعد اراده بياد بعد خداي عالم بخواد مثلا چيزي رو بيافريند اين علم چون در حقيقت تمام معلوم را با تمام لحاظش در حقيقت تحت پوشش دارد و از سوي ديگر هم اين علم جايگاه عنايت و توجه به مادون رو دارد و معلوم رو دارد از جايگاه خود اين علم عنايي فاعليت اتفاق مي افتد و ماسوا در سايه ي اين علم عنايي روشن و به وجود مي آيد « و منها أن فاعليّته للأشياء على سبيل العناية» است چرا به جهت که او حي قيوم است « لأنه لمّا كان حيّا قيوما كان شاعرا بذاته» او پس بنابراين خود را درک مي کند چون او حي است موجود حيه منزه از مباده در نزد خود حاضر است و چون ما سوا الله در نزد او حاضرند پس از جايگاه ذات به اون عالم است « شاعرا بذاته الفاعلة لما سواه،» اين با توجه به نوع شعور و ادراک الهي که علم عنايي محسوب مي شود فاعليت بالعنايه دارد نسبت به ماسوا فيعلم و ان واجب « (ذاته) من ذاته كيفيّة صدور الأشياء عنه على الوجه الأفضل قبل حصولها» ما بايد بدونيم که اين مفاهيم براي ما معناي روشني داشته باشند اين علمي که از حضرت حق سبحانه و تعالي از جايگاه ذاتش دارد و مي داند که اشيا چگونه از او الان وجهن افضل صادر بشوند اين علم علم عادي نيست اين علم مثل علم انساني نيست که اگر بخواهد بايد قدرت کنارش جمعد باشه اراده کنارش جمع بشه و قصدي براش باشه همه و همه در همون علم نهفته است علم مع القدرة در علم توجه و العنايه علم مع الاراده خب اينا وقتي کنار هم بودن علي نحو الوحدة کنار هم بودن اون علم خودش کارساز است « فيعلم (ذاته) من ذاته كيفيّة صدور الأشياء عنه على الوجه الأفضل» چون مي خواهند بگن که اين علم علي الوجه الافضل است برترين و والاتين نوع از علمي است که قبل از حصول اين اشيا بر اشيا هست چرا اين علم افضل است « و ذلك لأن ذاته بذاته دون انضمام أمر إليه منبع نظام الخير» مادر وجود انسان اگر ببينيم بخواد کار خيري انجام بده چندين عامل رو بايد ضميمه بکنيم تا اون منشا خيريت تحقق پيدا بکند از علم و قدرت و اراده و شوق و هر چه که در مسير فاعليت يک موجود امکاني مثل انسان قرار مي گيرد بايد وجود پيدا کند اما در ارتباط با حق سبحانه و تعالي اين ها همه با هم علم مع القدرت مع الاراده و انجام عنايت که اينا همه رو ميگن عنايت و مجموعا باعث پيدايش اشيا مي شود « لأن ذاته بذاته دون انضمام أمر إليه » که ما قدرت رو اضافه کنيم اراده رو اضافه بکنيم قصد رو مثلا معاذلله اضافه بکنيم اين لذاته منبع نظام الخير براي فاعليت و نظام خير در حقيقت کافي است « فلو لم يعلم ذاته على هذا الوجه قبل إيجاد العالم لم يكن عالما بذاته» اگر معاذالله ما بگيم که اين وجه آفرينش رو خداي عالم قبل از ايجاد نمي داند يعني اينکه حتي به ذات خودش عالم نيست چرا چون او مقوم و علت همه اشيا است و همه ي اشيا در ذات حق سبحانه تعالي حاضرند « فلو لم يعلم ذاته على هذا الوجه» که اين وجه يعني وجه که بدون انضمام امر منبع نظام هست اگر قبل از ايجاد علم ايجاد عالم چنين علمي نباشد اين در حقيقت يعني خودش رو عالم نيست « فلو لم يعلم ذاته على هذا الوجه قبل إيجاد العالم لم يكن عالما بذاته» در حالي که عالم به ذات هست پس علم به همه اشيا قبل از ايجاد دارد اين همه قياثات برهاني است که ما بايد در مقام تحقيق و نوشتن اينار رو به صورت قياس در بياريم اين فلو لم يعلم مثل قياس استثنايي است اگر واجب قبل از ايجاد عالم عالم رو نشناسد پس خودش را نمي داند در حالي که به خودش عالم است پس به همه عالم آگاهي دارد « فثبت أن وجود الأشياء عنه على هذا النحو» روشن شد که همه عالم و ما سوا از جايگاه ذات حق سبحانه تعالي هستن و همه اين ها معلومه حضرت حقن اون هم در مرتبه ذات « فثبت أن وجود الأشياء عنه على هذا النحو الذي هي عليه من ضرورات علمه بذاته» چون واجب به خود علم دارد و خود مقيوم و خود ذات مقيوم ما سوا هست پس ما سوا در مرتبه ذات علي نحو الخاص حاضر است « فثبت أن وجود الأشياء عنه على هذا النحو الذي هي عليه من ضرورات علمه بذاته، فيتحقّق حينئذ القول بالعناية و القضاء» علم قضايي حق علم عنايي حق در حقيقت ثابت مي شود که حق سبحانه و تعالي علم عنايي دارد و علم عنايي همون فاعليت بالعنايه رو تامين مي کند « فيتحقّق حينئذ القول بالعناية و القضاء» چه معناست يعني « وجود العالم قبل صدورها في العالم الربوبي و الصقع الإلهي- وجودا على وجه أشرف و أعلى» بنابراين مااسب الله داراي مراتبي است يه مرتبه نفس است يه مرتبه ببخشيد يک مرتبه ماده دست يک مرتبه طبع و ماده يک مرتبه نفس است يک مرتبه عقل است يک مرتبه اله هست و يک مرتبه هم در مرتبه ذات جايگاه دارد و اون مرتبه ذات علي وجه اشرف و اعلي خوانده مي شود « فيتحقّق حينئذ القول بالعناية و القضاء» چون قدر در حقيقت علم مراحل مادون است قضا علم مرحله برتر و کلي و ثابت است « أي وجود العالم قبل صدورها في العالم الربوبي و الصقع الإلهي- وجودا على وجه أشرف و أعلى» از جمله معارفي که باز از اسم الحي القيوم مي جوشد و قابل استفاده هست ويژگي ديگريست که ماسوا الله اگر حادث اند اين حدوثشون در مرتبه ذات اون ها هست و قصور وجودات و نقص اون ها در حقيقت به ذات اون ها برمي گرده واجب سبحانه تعالي اشيا رو ايجاد مي کند اشيا به لحاظ احکام وجودي که دارند محکومه به همون احکاما اگر خداي عالم عالم طبع را ايجاد مي کند عالم طبع با احکام خودش که حرکت و سکون است و تغيير است و حدوث است و زوال و فنا هست و همه احکامي که مال عالم طبيعت هست از اون جهت که وجود اون ها اين گونه هست ديگه به خودشون مربوطه اين قصورات اين نقص ها و اين ضعف ها به اله بر نمي گرده خداي عالم يه وجودي را ايجاد مي کند که اين وجود اين احکام را دارد اگر حدوث است اگر زوال است اگر تغيير است اگر حرکت است اگر سکون است همه و همه اين نحوه از وجود برمي گرده بنابراين بايد توجه بشود که خداي عالم شانش جز ايجاب چيز ديگري نيست هر چه که قابليت و استعداد وجود دارن خداي عالم اون رو ايجاد مي کند حالا اگر يک وجود کامل تري بود ضعف و نقص در اون کمتر است و مثلا شر در او پيدا نمي شود اما اگر يه وجودي بود که ضعف و نقص در اون بيشتر بود و يک موجود ضعيف مادي بود اين اعدام و نواقص منشا شرور و آفات هستم و در حقيقت وجود اين آفات و شرور به واجب سبحانه و تعالي برنمي گردد چون شهر يک امر عدمي است اعم از اينکه عدم در مقام حليت بسيطه باشد يا حليت به اصطلاح مرکبه کان تامه يا ليس تامه يا ليس ناقصه يه وقت مي گيم شي موجود نيست يه وقت ميگيم شي موجود سالم نيست هر دوي اين ها عدمي اند و شر از اين نقطه عدم برمي خيزد بنابراين مي فرمايند که حق سبحانه تعالي منبع نظام خير است بشر يک امر عدميست و اين مطلب نيز از قيوميت حق سبحانه تعالي قابل استفاده است « و منها أنه لمّا كان بذاته قيّوما» چون حق سبحانه و تعالي ذاتا مقوم همه اشيا است و همه اشيا در سايه اين اسم قيوميت قوام دارند « يلزم أن يكون حدوث العالم و فنائه أمرا لازما لهويّته القاصرة عن قبول فيض الوجود أزلا و أبدا» اگر شما يه عالميه مي بيني که اين عالم حادث است و فاني مي شود اين لز اين حدوث و فنا لازمه اون هويت اون عالم است اين اگر نقش دارد و فنا و نابودي عارض مي شود زوال و دو شور دارد اين ها به جهت آن است که نقص مال خود اون عالم است حق سبحانه و تعالي قيوم عالم است اين عالم رو ايجاد مي کند اين عالم شانش اين قصور و اين ضعف اين دسور و اين زوال و اين فنا هست « مّا كان بذاته قيّوما يلزم أن يكون حدوث العالم و فنائه أمرا لازما لهويّته القاصرة عن قبول فيض الوجود أزلا و أبدا» اين عالم نه ازل دارد و نه ابد و نبود ازليت و نبود ابديت نقصي است که در هويت اين عالم تنيده شده است «لا لمنع» نه اينکه خداي عالم از او منع باشد « تقتير» و بخل و زنتي باشد بلکه حق سبحانه و تعالي با کمال الوصف و با واسط اليدين اشيا را ايجاد مي کند ولي اشيا خودشون ضعف ذاتي و قصور هويتي دارند « لا لمنع و تقتير أو تجدّد و تغيير من جانبه تعالى» اگر تجددي هست اگر زوال و دصوري هست اگر تغييري هست از جانب مقوم نيست بلکه مقوم يک وجودي رو ايجاد مي کند که اين وجود در هويت خود اگر وجود رو ايجاد نکند بشود نقص اگر وجود رو ايجاد کرد اين کمال است و اين قيموميت حق سبحانه و تعالي است البته اون وجود ممکنه يه وجود يک روزه باشد برخي از موجودات و مثلاحشرات اين ها هستند که يک روز يا حتي کمتر از يک روز هستي دارن اين قصور وجودي به خود اون ها برمي گرده اصل وجود را حضرت حق سبحانه و تعالي عطا مي کند « لا لمنع و تقتير أو تجدّد و تغيير من جانبه تعالى- و إلا» اگر معاذ الله منع و تقطير و بخل از جانب اله باشد « فالجود مبذول منه و العناية ذاتيّة له» ميشه خداي عالم جواد بذاد نباشد فاصله بذات نباشد نه جود ذاتي حق سبحانه و تعالي و عنايت ذاتي حق سبحانه تعالي و خير فراوان و کثيري که از ذات حق سبحانه تعالي صادر مي شود به عين ذات است و به جايگاه ذات الهي است و الا اگر ما بخوايم از جانب معرفت الهي بنگريم به مسئله « فالجود مبذول منه و العناية ذاتيّة له و الخير هجيّراه» که يعني اين خير از ذات حق سبحانه و تعالي دائميست و هميشگي است « و القصور إنّما يكون» اين هجيراه در حقيقت يک مصدر کم استعمالي است که در کتاب لغت هم آمده « و القصور إنّما يكون من القوابل من جهة عدم استعدادها لقبول الوجود على الوجه الأكمل» اگر قصوري مي بينيم اگر نقصي مي بينيم اگر ضعفي مي بينيم اين از ناحيه اله و قيوميت اله نيست زيرا همين الهيست که موجودي مثل صادر نخستين را مي آفريند که کل هستي در او منتوي است اگر اين ضعف وجودي و قصور هويتي را مشاهده مي کنيم و بازگشتش به اين است که اين موجودات ضعيف هستند و قابليت اين که بتوانند کمال وجودي را از حق سبحانه و تعالي دريافت بکنند نيست نه اينکه خداي عالم منعي داشته باشد يا بخل و زنتي داشته باشد بلکه خداي عالم جودش مبذول است عنايتش ذاتي است و خيرش حجيري است « و القصور إنّما يكون من القوابل من جهة عدم استعدادها لقبول الوجود على الوجه الأكمل» از باب تشبيه ملاحظه بفرماييد وقتي خورشيد مي تابد اگر يه سقفي باشه مثلا ده متر خب اين سقف ده متر نور مي گيرد اگر يک سقفي باشه دو متر به همون دو متر نور مي گيرد ولي خورشيد همون اشاعه و اشراقش را به تمامه داراست خب از اينجا يک نکته اي بايد براي ما روشن بشه و اين هستش که اگر ضعفي و نقصي و عدمي و شري حاصل مي شود هيچ کدوم به جانب اله برنمي گردد عرض کرديم که شر که يک امر عدمي است يا به ليس تامه يا به ليس ناقصه برمي گردد يا به عدم وجود اشيا يا به عدم کمال اشيا برمي گردد و چون اشيا ضعيف هستند گاهي اوقات هستن گاهي وقتا نيستن گاهي وقتا کاملن گاهي وقت ها ناقص « و من هنا يعلم لميّة تحقّق الشرور في هذا العالم» توضيح ميدهند که اين معنا روشن بشه که چه در مباحث حکمه ديگر و آثار ديگر روشن است که « على أن الشرّ بالذات ليس إلا أمرا عدميّا و العدمي لا يكون معلولا لأمر أصلا» عدم يک امر باطل و ذاتيست و يک امر باطل الذات هرگز سهمي از وجود ندارد سهمي از علت ندارد و در حقيقت معدوميتش منشاش اين است که در حقيقت علتش وجود ندارد بنابراين « على أن الشرّ بالذات ليس إلا أمرا عدميّا» شر در حقيقت برگشتش به اين است که اون شيء يا اصل وجودش يا کمال وجودي اش وجود نداشته باشد « ليس إلا أمرا عدميّا و العدمي لا يكون معلولا لأمر أصلا» امر عدمي که باطل الذات است و اين معلول چيزي نخواهد بود « بل يكفي في ثبوته» يعني ثبوت اين عدم معلول « عدم تحقق علّة ما هو عدم له» علت اون چيزي که اون چيز علت پيدايش او هست اون تحقق پيدا نکنه کافي است که علتش پيدا نشه و خودش هم تحقق پيدا نکنه خب از اين نکته يک نکته اي رو مي خوان استفاده بکنن که برخي ها اين چنين در حقيقتن تبيين مي کنن دارن توضيح مي دنن اين تفريع رو برخي از فضلا بيان داشتن بر قيوميت حق سبحان تعالي به الحدوث العالم که حدوث اين عالم رو دارن توجيه مي کنن که چگونه متفرع بر قيومت است « و أما ما فرّعه بعض الفضلاء على قيّوميته تعالى من حدوث العالم‌ و وجّه ذلك بأنه لمّا كان قيّوما لكل ما سواه، كان كلّ ما سواه محدثا، لأن تأثيره في تقويم ذلك الغير يمتنع أن يكون حال بقائه» برخي ها مي خوان بگن که قيوميت حق سبحانه و تعالي به جهت آن است که عالم حادث است و چون عالم حادثه است در حقيقت اين ها همين متکلميني هستند که علت احتياج ممکن به واجب را حدوث مي داند چون عالم حادث است قيوميت حضرت حق سبحانه و تعالي ايجاب مي کند که اين حدوث عالم را ايجاد بکند و عالم حادث بشود اين ها اين طور که متکلمين مي پندارن اين است که حدوث عالم را ما شطر يا شرط يا مستقلا علت احتياج معلولات و اشيا به واجب سبحانه و تعالي مي دانيم اين حدوث را و اگر حق سبحانه تعالي مقيوم است اين مقوميت واجب باعث مي شود که عالم حادث بشود اين گونه برخي ها اظهار کرده اند در حالي که حدوث همون طور که در کتاب هاي تحقيقي بيان شده است يک وصفي است براي وجود که بعد از تحقق اون وجود اين وصف براي وجود مي آيد نه قبل ما علت احتياج اشيا واجب را نمي توانيم حدوث آن اشيا بدانيم چون حدوث چند مرتبه بعد از در حقيقت احتياج مطرح هست ميگن که «الماهيته غفرة فامکنة فاحتاجت فاوجبت فوجبت و اوجدت و وجدت» تازه بعد از اينکه موجود شد حادث مي شود چون حدوث يعني وجود بعدالعدم بنابراين هرگز حدوث نمي تواند علت حاجت عالم باشد اوني که علت حاجت عالم هست همون وصف امکاني است که به اگر ما نگرش مشايي داشته باشيم امکان ماهوي را علت احتياج مي دانيم و اگر نگرش حکمت متعاليه داشته باشيم امکان فقري يا قصور وجودات را علت احتياج مي دانيم « و أما ما فرّعه بعض الفضلاء على قيّوميته تعالى من حدوث العالم‌» که اگر عالم حادث شده است بر مبناي اسم الحي القيوم است « و وجّه ذلك» و گفتن چرا چرا خداي عالم قيوم است چون عالم به وجود او حادث مي شود « بأنه لمّا كان قيّوما لكل ما سواه، كان كلّ ما سواه محدثا» چون خداي عالم قيوم ما سواه است پس همه محاسب ها هم مي شوند حادث بنابراين حدوث عالم منشاش قيوميت حضرت حق است « لأن تأثيره في تقويم ذلك الغير يمتنع أن يكون حال بقائه» شيء يا موجود است يا موجود نيست اگر موجود باشد يعني در حال بقا باشد که مقوميت معنا ندارد اگر بخواهد مقوميت معنا پيدا بکند بايد شي نباشد و او مقيوم باشد تا شي حادث بشود « لأن تأثيره في تقويم ذلك الغير يمتنع أن يكون حال بقائه- لأن تحصيل الحاصل محال- فإما حال عدمه أو حال حدوثه، و على التقديرين وجب أن يكون الكل حادثا» يا اينکه موجود نيست يا در حال تحقق حدوث هستش در هر حال همه موجودات حادثن محدثن و حق سبحانه و تعالي از جايگاه قيوميت مي شود محدث فإما يعني اين تقويم حال و عدم موجود يا حال حدوثش « و على التقديرين وجب أن يكون الكل حادثا» خب مي فرمايدن که « أن تأثيره في تقويم ذلك الغير يمتنع أن يكون حال بقائه» ايشون مي فرمايند که اين محل و نظر ناظر به اون تفريء است که بعضي از فضلا داشتن اما اين حال نظر خبر اونه « و أما ما فرّعه بعض الفضلاء محل نظر» چرا « إذ قد تبيّن في مقامه أن الممكن مفتقر إلى العلّة» در مقامش مشخص شد که در جلد اول اسفار در بحث ويژگي هاي خواص ممکن از جمله جهاتي که براي ممکن مي شمارن اين است که علت احتياج ممکن به واجب عبارت است از امکان او که در فصل پوزدهم و شونزدهم منهج ثاني از جلد اول اسفار اين مطلب آمده است « إذ قد تبيّن في مقامه أن الممكن مفتقر إلى العلّة، و علّة افتقاره إليها هي من جهة إمكانه» امکان المعلول هست امکان اين محدث هست « ا من جهة حدوثه» حالا چه برخي ها از برخي از متکلمين حدوث رو شرط نياز مي دانند برخي ها هم شطر رو جز مي دانند و برخي ها نه استقلالا حدوث را منشا حاجت مي دانند فرقي نمي کنه « لا من جهة حدوثه شرطا أو شطرا أو استقلالا» بلکه علت احتياج ممکن به واجب « و الإمكان حاصل للممكن دائما ما دام ذاته» با اين بيان اون توهمي که عالم به جهت حدوثش محتاج است و اگر وقتي حادث شد و تمام شد ديگه محتاج نيست اين هم دارن برطرف مي کنن اگر ما علت احتياج را حدوث بدانيم خب بعد از حدوث ديگه عالم محتاج به واجب و قيوم نيست اما اگر ما علت احتياج را امکان بدانيم چه امکان ماهوي چه امکان فقري اين فقر و احتياج در هويت موجودات راه پيدا مي کند و در حال حدوث و حال بقا در هر دو حال اين قيوميت است که نقش آفرين است و اين احتياج ثابت است « و الإمكان حاصل للممكن دائما ما دام ذاته، لأنه من لوازمه البيّنة» لازم بين ممکن امکان است و احتياج هستش براي اينکه اين ممکن «الي حالت الاستوا» نسبت به وجود عدم و لازم بيين يک موجود ممکن امکان اوست به خلاف الحدوث که عرض کرديم حدوث چند مرتبه بعد اتفاق مي افتد خدوس يعني وجود بعد العدب و بحث ما در قبل از وجود هستش « و إذا كانت العلّة دائمة كان المعلول دائما» بنابراين اگر علت دائمي است يعني حق سبحانه و تعالي معلول که کل ماسوا هم هست اين هم دائمي است بنابراين « فالافتقار إلى المرجّح ثابت للممكن حين بقائه كما هو ثابت له حين حدوثه» احتياج در دو عالم از ممکن جدا نخواهد شد در هيچ حالي حتي در حال وجودش هم اين احتياج جز هويت اوست يا هويت ماهوي يا هويت هويتي او « فالافتقار إلى المرجّح ثابت للممكن حين بقائه كما هو ثابت له حين حدوثه» بنابراين در حال حدوث در حال بقا اين احتياج ثابت است و مقوميت حق سبحانه تعالي هم ثابت هستش « فالعلّة مؤثرة في رجحان وجود الممكن على عدمه حدوثا و بقاء» بنابراين اين علت يعني اون قيوميت اون اسم الحي القيوم اين در رجحان وجود ممکن چون ممکن در حال اسوا است و در حال استوا براي اينکه از استوا خارج بشود رجحان وجودي مي خواهد منفصل مي خواهد مرجح مي خواهد و اين الحي القيوم اون مرجعي است که تامين کننده است « فالعلّة مؤثرة في رجحان وجود الممكن على عدمه» چه در حال حدوث و چه در حال بقاء.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo