درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی

1402/11/22

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: تفسير/ آية الکرسي/ اجتهاد و تقلید

 

جلسه سي و چهارم از تفسير آيت الکرسي تفسير جناب صدرالمتألهين رضوان الله تعالي عليه امروز هم بيست و دو بهمن هزار و چهارصد و دو صفحه صد و دو همونطور که از مباحث قبل مشخص شد مرحوم صدرالمتألهين آيت الکرسي رو که سيد آيات مي دانند بر اساس آنچه که در منابع حديثي و روايي آمده است به بيست و دو مقاله مسائلش رو تبيين فرمودن و هر فقره از فقرات آيت الکرسي رو محور يک مقاله قرار دادن اولين مقاله پيرامون لفظ جلاله الله بود که مطالبش گذشت و اکنون در مقاله ي ثانيه در باب توحيد واجب که لا اله الا هو هست خب وحدتي که به توحيدي که در نزد حکيم و عارف مي گذرد با آنچه که در نزد ديگران هست بسيار متفاوت است و صدرالمتألهين در اين پنج مشرعي که در مقاله ثانيه در مقام شرح لا اله الا هو اختصاص داده اند نوع توحيدي که شايسته جناب حق سبحانه و تعالي هست رو بيان مي کنند که مراد از اين نوع از توحيد چگونه چه توحيدي است چه اين در مشرع سوم چه تحت عنوان في حقيقت الوحد المقصود من کلمه تهليل رو دارن بيان مي کنند مطالبي گذشت و اکنون رسيديم به نگاه نکاتي که در فضاي معناي وحدت و کثرت و نظائر آن هست آيا وحدت يک معناي ثبوتي دارد يا معناي سلبي دارد آيا اين وحدت در خارج محقق هست يا در خارج محقق نيست فقط يک امر عقلي و ذهني است اين ها از عمده ترين سوالاتيست که در نزد برخي از حکما اين گونه بوده است و طبعا بايد به اون ها پرداخته بشود اشکالات رو در اين مشرع سوم هم بيان مي کنند و نظر نهايي رو ان شاالله در همي مشرع و دو مشرع ديگري که در پيش هست بيان مي شود مي فرمايند که عده اي اين گونه تفکر دار دارند تصور مي کنند که وحدت متوقف بر اين دو امر است امر اول اين است که آيا اساسا وحدت يک امر ثبوتي و يک صفت ثبوتي است يا يک امر سلبي است يک صفت سلبي است و مسئله دوم اين است که آيا وحدت در خارج محقق است يا فقط در ذهن هستش در اين هر دو مورد تشکيک مي کنن و معتقد نيستن که وحدت ثبوتي است بلکه بيان مي کنند که وحدت سلبي است و همچنين پذيرش وحدت در خارج رو هم يک امر ناصوابي تلقي مي کنند و مي گويند که وحدت در خارج نيست براي سخنان خودشون هم شواهد و دلايلي ذکر ميکنن که اکنون به دنبال اون بحث ها هستيم «فإن قيل» اگر اين گونه گفته شود که در حقيقت اين سوال و اشکال ديگران است و جناب صدرالمتألهين توضيح ميد که اين توضيح ضمن نفع اشکالات و شبهات در مقام روشنگري نسبت به مسئله وحدت هم خيلي کارگشا است « فإن قيل: هذا الكلام» اين يعني اينکه شما معتقديد که وحدت عين وجود هست و مساوقه با وجود است « يتوقّف على أمرين » بر دو امر متوقف است «احدهما» امر اول اين است که «إن وحدة صفة ثبوتية،» آيا وحدت صفت ثبوتي است اگر ما وحدت رو صفت ثبوتي بدانيم ممکن است که مسئله مساوقت وجود و وحدت رو بپذيريم مطلب دوم اين است که « و الآخر أنها متحقّق في الخارج،» اين که بايد بپذيريم که وحدت در خارج محقق است و عينيت دارد و ما در هر دو امر شک داريم هم در اين که آيا وحدت يک صفت ثبوتي است و هم در اين رابطه که آيا وحدت در خارج وجود دارد يا نه « و نحن لا نسلّم كونها ثبوتيّة،» ما نمي پذيريم که وحدت هم به ثبوتي باشد « يجوز أن تكون سلبية» و معناي سلبي بودن وحدت اين است که وحدت يعني کثرت نباشد نفي يکثرت يک امر سلبي است و اين همون توحيد از همون وحدت است و و لاغير بعد مي فرميد که « و لو سلّمنا كونها أمرا ثبوتيّا» اگر ما بپذيريم که وحدت يک امر ثبوتيست نمي پذيريم که وحدت يک امر محققه در خارج باشد اين امر رو يک امر ذهني و عقليم داريم « فلا نسلّم أنها مما له ثبوت في العين» ما اصلا اصل وجودش رو در خارج قبول نداريم تا چه رسد به اينکه بيايم بگيم وحدت در خارج عين وجود استش « فضلا عن أن يكون له صورة عينية» تا چه برسد به اينکه بگيم وحدت با وجود مساوق هست و عين وجود هستش اما براي اين دو ادعايي که مي کنن شاهدي که ذکر مي کنند اين است « و ذلك لأنها لو كانت للوحدة وجود عيني» البته مسئله اول که امر سلبي هست رو مسلم مي دونن و ميگن که وحدت يعني نفي يک کثرت خودش يک امرثبوتي نيست اما در خصوص اينکه وحدت بخواهد در خارج وجود داشته باشد همون سخن معروفي رو که جناب حکيم سهروردي در باب وجود دارن اينجا همون رو ميگن ميگن اگر وجود بخواهد در خارج محقق بشود بايد موجود باشد و بالوجود وجود و هکذ يتسلسل» اين قاعده کلي رو که اگر چيزي در خارج تحقش مستلزم تکرر نوعش باشد اون امر محال هست اين در باب وحدت هم همينطور است « و ذلك لأنها لو كانت للوحدة وجود عيني» اگر براي وحدت يک وجود عيني و خارجي باشد « لكانت الواحدات متساوية في مهيّة الوحدة» همه ي وحدت ها در اصل ماهيت وحدت اين ها متساوي اند مثلا ده نفر که وحدات هستن در ماهيت وحدت همه شون يکسان اند مساوي در وحدت و در تعيناتشون مختلفن مثلا زيد و عمرو بکر و خالد اين تعينات مختلف هست ولي در ماهيت وحدت همه شون متساوي و شريک هستن « لو كانت للوحدة وجود عيني لكانت الواحدات متساوية في مهيّة الوحدة و متبائنة بتعيّناتها، فيكون للوحدة وحدة اخرى» اينجا براي وحدت يک وحدت ديگه اي بايد در نظر بگيريم اگر وحدت بخواهد در خارج وجود داشته باشد بايد اين وحدت هم به عنوان يک موجود داراي وحدت باشد « فيكون للوحدة وحدة اخرى و هلمّ جرّا، و ذلك هو التسلسل المحال» براي اينکه تسلسل محال اين است که اولا کثرت در وجود باشد و ثانيا اينکه ترتب داشته باشن و ثالثا اجتماع در وجود اگر يکي از اين وحدات بخواد تحقق پيدا بکنه بايد بي نهايت و به صورت تسلسل در تسلسل محال وحدت وجود داشته باشد و چون تسلسل محال باطل است پس بنابراين وحدت نبايد در خارج وجود داشته باشد اين طور استدلال مي کنند که اگر وحدت بخواهد در خارج وجود داشته باشد مستلزم تسلسل است وتالي باطل و المقدم مثله اما جناب صدرالمتألهين از اين هر دو سخن جواب بفرمايند و ناصوابي اون ها رو بيان مي کند، اولا راجع به اينکه گفتن وحدت يک صفت سلبي هست دارن تحليل معناي وحدت رو بيان مي کنن تا نشان بدن که وحدت يک امر ثبوتي است « فالجواب أما عن الأول فهو أن المفهوم من الوحدة أمر ثبوتي» اون اونچه که از معناي وحدت مي فهميم به عنوان يک صفت يک صفت ثبوتي است چرا «لأنه لو کان» اگر بنا باشه مفهوم وحدت يک امر سلبي باشه « كان سلبيا كان سلبا للكثرة» يعني بايد بگيم که وحدت عبارت است از نفي کثرت « فإن كانت الكثرة سلبيّة» اگر بنا باشه که کثرت يک امر سلبي باشه بگيم کثرت يعني نفي وحدت « و سلب السلب ثبوت- فالوحدة ثبوتية» شما که وقتي مي گيد که وحدت يک امر سلبي است زيرا عبارت است از نفي کثرت کثرت هم يک امر سلبي باشد نفي يک امر سلبي يا سلب يک امر سلبي منتجع به نتيجه ثبوتي مي شود «سلب اللسلب امر ثبوتي» « فإن كانت الكثرة سلبيّة» اگر کثرت را ما سلبي بدانيم چرا چون کثرت يعني نفي وحدت همون طور که وحدت نفي کثرت شد کثرت هم مي شود نفي وحدت پس کثرت سلبي مي شود وقتي سلبي شد سلب و سلب سقوط کن بنابراين « فالوحدة ثبوتية و هو المطلوب، و لو كانت الكثرة ثبوتية و لا معنى لها إلا مجموع الوحدات» اگر به شما بگيد که نه کثرت يک امر ثبوتي است خب کثرت اگر ثبوتي شد معناش چيه معناي کثرت يعني مجموع وحدات خب پس مجموعه وحدات که امور ثبوتي هستن نمي شه که به اصطلاح کثرت يک امر سلبي بشه که کثرت بايستي که ثبوتي باشه بسيار خوب اگر کثرت ثبوتي شد و معناي کثرت هم مجموعه وحدات است پس لزوما بايد اين وحدات ثبوتي باشند « و لو كانت الكثرة ثبوتية و لا معنى لها إلا مجموع الوحدات فإن كانت الوحدة سلبيّة حصل من الأمور المعدومة أمر موجود و هو محال» خب شما مي گيد وحدت يک امر سلبي است بسيار خوب کثرت هم که مجموعه وحدات هستش ديگه خب نميتونه ثبوتي باشه اگه بخواد ثبوتي باشه در حالي که وحداتش اگر بخواد سلب بله ثبوتي باشه در حالي که مجموعه ي وحداتش سقوتي هستندن لازمه اش اين است که وحداتشم ثبوتي باشن وگرنه نمي تونه مجموعه ي وحدات ث بوتي باشه و کثرت به اصطلاح خوواد سلبي باشه خيلي خب اگر کثرت سقوطش نتيجه مي گيريم که وحداتشم بايد ثبوتي باشد پس وحدت مي شود ثبوتي « و لو كانت الكثرة ثبوتية و لا معنى لها إلا مجموع الوحدات فإن كانت الوحدة سلبيّة» اگر ما بگيم وحدت سلبي است « حصل من الأمور المعدومة أمر موجود» لازم اش اين است که شما کثرت رو امر ثبوتي بدانيد اين کثرتي که محصول امور معدومه هست لزوما هم بايد خودش معدوم باشد بنابراين توهم اينکه کثرت يک امر سبوط باشد ناصواب خواهد بود « و لو كانت الكثرة ثبوتية و لا معنى لها إلا مجموع الوحدات» خب اگر وحدت طبق گفته شما سلبي باشه « إن كانت الوحدة سلبيّة» نتيجه اين است که « حصل من الأمور المعدومة» که همين وحدات باشه « أمر موجود» که امر کثرت باشه و هو محال نميشه که ما کثير را در حقيقت مجموع اين وحدات بدانيم وحدات را امر سلبي و کثرت که مجموع اين هاست را امر ثبوتي بدانيم « فثبت أنّ الوحدة صفة ثبوتية» اين در ارتباط با اون شبهه و اشکال اول اما در ارتباط با شبهه ي دوم که ميگيد که ما نمي پذيريم که وحدت يک امر محقق در خارج باشد ميگن که « و أما عن الثاني فلأنه لا يمكن أن يقال لا تحقّق لها إلا في الذهن» اين سخن اصلا گفتني نيست که وحدت فقط در ذهن يافت مي شود چرا « لأنا نعلم بالضرورة أن الشي‌ء المحكوم عليه بأنّه واحد قد كان واحدا في نفسه قبل أن وجد ذهننا و اعتبارنا» اگر ما يک يه چيزي رو در پج واحد نبينيم و وحدت او رو در خارج ندانيم چگونه مي تونيم اون رو به ذهنمون به عنوان يک امر واحد قرار بديم بنابراين قبل از اينکه در ذهن وحدت کاشته بشود بايد در عين وحدت محقق باشد « فلأنه لا يمكن أن يقال لا تحقّق لها إلا في الذهن» نمي تونيم بگيم که و وحدت فقط و فقط به ذهن تحقق دارد فرضا هم نظرتون به مفهوم وحدت باشد اين مفهوم حاکي است و از يک حقيقتي بايد حکايت کند « لأنا نعلم بالضرورة أن الشي‌ء المحكوم عليه» شيئي که در خارج حکم مي کنيم که به او واحد است « قد كان واحدا في نفسه» اين حتما بايد در خارج في نفسه واحد باشد « قبل أن وجد ذهننا و اعتبارنا» خيلي خوب پس اين هر دو اشکال و شبهه اي که داشتن بايد برطرف باشه و رفع بشه و روشن مي شود که « فثبت أن كون مهية ما واحدة، صفة ثبوتية» اين معنا روشن مي شود که اينکه يک ماهيت واحده اي ما داريم اين ماهيت لزوما يک صفت ثبوتي است که زائد است علي تلک الماهيه قائم است به اين ماهيت « مع قطع النظر عن الاعتبارات و النسب و الحيثيات العقلية» خب اين معنا داره اين مسئله توضيح بدن که اگر ما يه ماهيتي داشتيم يک ماهيت اين يک ماهيت يک صفت ثبوتي است که زائد است تلک الماهيه مثلا ما يک ماهيت شجر داريم اين ماهيت شجر متصف است به صفت وحدت اين مي شود صفت زائد و عارض برس ماهيت شجر « فثبت أن كون مهية ما واحدة، صفة ثبوتية زائدة على تلك المهيّة، قائمة بها» يعني ماهيت شجر امري است که وحدت به او قائم است « مع قطع النظر عن الاعتبارات و النسب و الحيثيات العقلية» با قطع نظر از هر امر ديگر به اعتبار و نسبت ديگر و حيثات عقليه اين رو ما مي فهميم که ماهيت وحدت يک صفت ثبوتي است که زائده بر ساير ماهيات هست و به اون ماهات هم قائم هستش « ثم إن كون الوحدة موجودة لا يستدعي إلا أن تكون واحدة، أعمّ من أن يكون بنفس ذاتها أو بأمر عارض كما في سائر المشتقات- على ما هو التحقيق» اين سخن رو دارن تحليل مي کنن ببينيد همون طور که در بحث وجود گفته مي شود که الوجود و موجود اي ثبت له الوجود اينجا هم ميخوان بگن که اگر گفتيم الوحدت و واحدة اي ثبت لها وحدة يعني براي وحدت وحدت ثابت است جواب که مي دهند مي گويند که در باب وجود روشن شد که اگر ميگيم الجود و موجود بله موجوديت براي وجود هست اما اين موجوديتي که براي وجود هست به نفس ذات الجود هست نه که از بيرون آمده باشد يه وقت ما ميگيم که الحجر موجود زيد موجود اينجا يه ماهيتي داريم به نام شجر يا به نام زيد اين موجود يک امر عرضي ست عارض است زائد است بر ماهيت شجر آ يا حجر و ذير اما وقتي در باب وجود سخن مي گيم اين معناش لزوما اين نيست که يه وجودي زائد و عارض باشد بلکه موجوديت اين وجود به نفس خود وجود است اون وقتي که ميگيم الجود موجودون « ثم إن كون الوحدة موجودة لا يستدعي إلا أن تكون واحدة» اين وحدت بايد واحد باشه يا از بيرون بياد اين وحدت يا از درون خود اين وحدت بجوشد « أعمّ من أن يكون بنفس ذاتها« به نفس ذات وحدت اين وحدت آمده باشد وقتي ميگيم الوحدت و وحدت معناش اين نيست که اين وحدت محمول از بيرون و زائد و عارض است نه بلکه اين از خود اون موضوع الوحده مي جوشد و بر او حمل مي شود مفهووم و ذهنا و اعتبا مختلفن اما حقيقتا بيش از يک امر نيستن « ثم إن كون الوحدة موجودة لا يستدعي إلا أن تكون واحدة، أعمّ من أن يكون بنفس ذاتها» اعم از اين اينکه اين وحدت محمول به نفس ذات آن موضوع باشد موضوع باشد « و بأمر عارض كما في» در ساير مشتقات مثل وقتي ميگيم که الجود و الحجره موجود يا زيد موجود در ساير مشتقات علي ما هو التحقيق در حقيقت اين است که عارض است و زائد است بله يه ماهيتي داريم به نام زيد يا حجر و موجود هم بر او حمل مي شود به عنوان امر زائد و عارض ولي در اون وقتي که مي گيم الجود و موجود يا الوحدت و وحدت معناش اين نيست که امر عارض و زائد باشد « بل وزان الأمر في الوحدة كوزانه في الوجو»د همون طور که در وجود مي گيم الجود و موجود بن نفس ذاته اينجا ميگيم الوحدت و واحدت به نفس ذاتها « فإن كون الأشياء موجودة إنّما يكون بالوجود» اشيا اگر موجودند اگر حجر شجر عرض سما زيد امر موجود است « إنّما يكون بالوجود» اما « و كون الوجود موجودا إنّما هو بنفس الوجود» اگه گفتيم الوجود و موجودون اين ديگه امر زائد و عارض نيست بلکه به نفس وجود موجود هستش « لا بأمر زائد عليه» چرا چون در اينجا برخلاف ساير ماهات از خود وجود وجود مي جوشد و ما مستغني از وجود زائد هستيم « لاستغنائه عنه، فكذا الحكم في كون الوحدة واحدا» اون وقتي که ميگيم الوحدت و واحدت در حقيقت حکمون مي کنيم اين حکم هم به اين معناست که وحدتي که بر وحدت حمل مي شود از خود اين وحدت مي جوشد نه به امر زائد و عارض « على أن المأخوذ في مفهوم المشتقّات هو المعنى المصدري للشي‌ء» وقتي که ميگيم که مثلا زيد موجود يعني موجوديت براي زيد هست اين معناش اين نيست که لزوما از غير بخواهد باشد « و كلامنا في إثبات حقيقة الوحدة، أي ما به الشي‌ء واحد» و کلام و سخن ما در اثبات حقيقت وحدت است يعني چي يعني ما به شي و واحد يعني اون چيزي که شي به وسيله او واحد است « لا في الواحديّة المصدرية،» نه ما در واحديت مصدريت مشکل داشته باشيم بله در واحديت مصدريه ميگه موجوديت براي موجود يا براي وجود هست اين به ذهن مي زند که يک موجوديتي ورا وجود براي وجود وجود داشته باشد يا اگر ميگيم الوحدت و واحد اين به ذهن مي رسد که اين معناي مصري که الان داريم مي بينيم يک امر زائدي است در حالي که اين گونه نيست « و كلامنا في إثبات حقيقة الوحدة، أي ما به الشي‌ء واحد» کلام ما در اينه که حقيقت وحدت عبارت است از چيزي که شي به وسيله او واحد است شي به چه وسيله اي واحد است به وسيله وحدت خود وحدت به به چه وسيله واحد است به نفس وحدت « و كلامنا في إثبات حقيقة الوحدة، أي ما به الشي‌ء واحد، لا في الواحديّة المصدرية، فإذا كانت للوحدة حقيقة في الخارج» اگر بنا باشه که براي وحدت حقيقتي در خارج باشد « لكانت واحدة، لكن لا يلزم أن تكون وحدتها بغير نفسها» معناي اين نيست که اگر گفتيم که الوحدت و واحد اين واحده رو از بيرون از غير نفسش بخايم بگيريم به قياس ساير اشيا در ساير اشيا وقتي مي گيم الشجره و واحدت يا الحجره و واحد الارض واحد السما واحده و نظارير آن همه و همه اين ها اين وحدت امر بيروني است عارض است اما در خصوص خود وحدت مسئله اين گونه نيست « فإذا كانت للوحدة حقيقة في الخارج لكانت واحدة، لكن لا يلزم أن تكون وحدتها» به غير نفسش باش بر اساس غياسي که ما با ساير اشيا داريم در ساير اشيا وحدت به غير نفسه اون موضوع و ماهيت هستش اما در ما نحن فيه که موضوع ما وحدت است وحدتش به عين نفس او خواهد بود « لكن لا يلزم أن تكون وحدتها»يعني وحدت وحدت به غير نفس وحدت باشد اون گونه که « قياسا على الأشياء الواحدة» وقتي مي گيم الحجر و واحد العرض واحد علتي وحدتي که حقيقت اين وحدت امري غيرل وحدت است چون در حقيقت بر اينلتي وصف اون اشيا است « قياسا على الأشياء الواحدة التي» اون اشيايي که حقيقت اون اشيا امري است غير الوحدت شجر واحده الحجر واحد السما واحد همينطور « فتحتاج في واحديّتها» اينا براي اينکه به عنوان يک وصف و واحد داشته باشن اين ها « فتحتاج في واحديّتها إلى أن تقوّم بها وحدة خارجة عن ذاتها» اينا براي اينکه واحد باشن اين اشيا مثل شجر حجر ارض سما براي اينکه واحد باشن و واحديت به اون ها قائم باشه به يک امري که اون امر خارج از ذات اون اشيا هستش « فتحتاج في واحديّتها إلى أن تقوّم بها وحدة» که خارج از اون وحدت از ذات اون اشيا بنابراين « فوحدة الوحدة وراء ذاتها ليست إلا واحديّتها» بنابراين مثلا وحدت وحدت ورائ ذاتش نيست « ليست إلا واحديّتها» يعني ما وقتي ميگيم الوحدت و واحدت اين واحديت چيزي جز وحدت خود اون وحدت نيست « فوحدة الوحدة» اين صفتي که داريم قائل مي شيم براي وحدت « وراء ذاتها ليست إلا واحديّتها» اگه ما بخوايم موضوع رو محمول بکنيم جدا بکنيم عيب نداره اما اين محمول از خود اون موضوع جوشيده است « فوحدة الوحدة وراء ذاتها ليست إلا واحديّتها، كما أن وجود الوجود وراء حقيقته ليس إلا نفس موجوديتها» بنابراين همون طوري که در وجود مي گيم الوجود و موجود به نفس ذاته ها که موجوديت اين وجود از خود وجود هست و چيزي غير از وجود نيست اينجا هم همينطور هستش وحدت هم همين گونه هستش « و بهذا يندفع التسلسل المذكور في مثل هذا المقام» اون تسلسلي که امثال جناب حکيم سهروردي و ديگران مي انديشيدن ديگه اينجا اصلا پيش نمياد تسلسل بر فرع بر اسينيت است که ما موضوعي داشته باشيم محمولي و محمول هم محمول ديگري بخواهد و همينطور و همينطور اما در اينجا به تعبير جناب حکيم صدر المتألهين ما هليت و بسيطه داريم کان تامه داريم اينا از هم ديگه جدا نيستن طبعا ما در حقيقت يک حقيقت داريم وقتي مي گيم الشجره موجود الحجر و موجود الجود و موجود الوحدت و وحدة همه اين ها در حقيقت در حد کان تامه مطرح است « و بهذا يندفع التسلسل المذكور في مثل هذا المقام» بنابراين فقط در ارتباط با وجود يا فقط در ارتباط با وحدت نيست مثل وجوب امکان و نظائر آن ديگه و الامکان امکان نيست ياالوجوب وجوب نيست بلکه الوجوب و واجب لنفس هذا الوجود المکن ممکن به نفس هذا « و بهذا يندفع التسلسل المذكور في مثل هذا المقام لأن خطرات الأوهام» آقاييون بايد وهم رو جلوگيري بکنيم چون در اصل اين عنوان هم همونطور که ملاحظ فرموديد «انارن عقليه يزارع بها قشاوة وهميه» اين هم يه وحن ديگري است اونچه که جناب حکيم سهروردي مطرح کردند و ديگران و تا مدت ها اين تفکر وجود داشت اين عملا يک فکر نبود يک تعقل و عقل نبود بلکه يک وهم بود « لأن خطرات الأوهام لا تقف عند حدّ» خب « و العجب من بعض الحكماء كيف عوّل في نفي موجودية الوجود و الوحدة و غيرهما على مثل ذلك البيان» يک کبراي کلي وجود دارد و اون کبراي کلي به حق است و هيچ محذوري ندارد و اون اين استش که هر موجودي که تحققش در خارج مستلزم تکرر نوعش باشد اين موجود محال خواهد بود چرا که مستلزم يک امر محال است اين سخن سخن حق است بله اگر واقعا يه حقيقتي در خارج تحققش مستلزم تکررار نوعش باشد اين امر محال است اما تطبيق اين قاعده صحيح و کبراي کلي بر اين گونه مصاديق جاي بحث هستش که آيا وجود از اين قسم است وحدت از اين قسمت امکان از اين قسمت ضرورت و وجوه از اين قسم است يا نه و تعجب اين است که چگونه حکما به اين سخن اعتماد کردند و در وجود و وحدت هم اين کبراي کلي را خواستند تسري بدهند « و العجب من بعض الحكماء كيف عوّل في نفي موجودية الوجود و الوحدة و غيرهما على مثل ذلك البيان» که همون کبري کلي رو مي خواستن به رخ بکشن « مع أنّه قد حقّق الكلام في باب حقيقة نور» اتفاقا اين سخن در باب حقيقت نور هم هست يعني مي فرمايد که ما به جناب حکيم سهروردي ميگيم که شما که مي گيد همه چيز به نور روشن است خود نور به چي رو روشن است نور که مي ظاهرا بذاته و مظهر بغيره يعني نور براي روشنايي بودن و روشنگر بودن به امر ديگري که بيرون از وجود خود نياز ندارد که اون امر بيروني زائد و عارض باشد همچنين اين است در باب وجود همچنين است در باب وحدت و اين گونه امور « مع أنّه قد حقّق الكلام في باب حقيقة نور» در باب حقيقت نور تحقق شد گفتن چي « أنّها ظاهرة بذاتها» خب « لا بضوء زائد عليها» نه اين که به ذق زائدي باشد بلکه نفس ذات خودش روشن است « كذا في الامتداد الجوهري الذي بنفس ذاته ممتدّ» همه چيز را ما امتدادش رو از راه کم من متصل مي فهميم خب امتداد کم متصل رو از چي مي فهميد امتداد کم متصل از ذات خودش فهميده مي شود « و كذا في الامتداد الجوهري الذي بنفس ذاته ممتدّ،» و همچنين امتداد و اجزا زمان ما مي خوايمگه يه چيزي رو اندازه بگيريم به لحاظ زماني خب زمان را معيار اندازه گيري اين امور قرار ميديم ميگيم در يک ساعت در يک روز امثال ذلک خب اين خود زمان رو ما با چه اندازه گيري ميکنيم بيين زمان به نفس زاته اندازه گيري مي شود « و امتداد أجزاء الزمان بأنفسها تقدّمات و تأخّرات و ذوات تقدّم و تأخّر» که اين اجزاي زمان تقدماتي دارد در خوراتي و ذوات و طاق من و تاخر و خود اين ها هم داراي تقدم و تاخري هستند اين اين اجزا زمان« و خلاصة القول أن للوحدة كالوجود معنيين» همونطوري که وجود داراي دو معنا است « أحدهما أمر عامّ مصدري و هو كون الشي‌ء واحدا، و الثاني هو منشأ الواحدية» اينجا مسئله وحدت هم همينطور است در باب وجود وقتي بگيم الوجود و موجود بنفس ذاته اما مي گيم الحجر موجود اينجا عبارت است از موجوديتي که از عارض است و بيرون آمده است پس موجوديت يک معنايي است که اون امر عام مصدري است ولي امر ديگري از اين معناي وجود هست يا معناي ديگري از وجود هست که معناي مصدري اين گونه ندارد بلکه به نفس ذاته وجود يا وحدت شکل مي گيرد « و خلاصة القول أن للوحدة كالوجود معنيين» براي وحدت مثل وجود دوتا معنا است «احدهما» يک معنايي از وجود و وحدت اين است که « أمر عامّ مصدري و هو كون الشي‌ء واحدا» که اين وحدت را به عنوان بصف و عارض براي شي مي دانيم اما نوع دوم از معنا يا معناي دوم وحدت « و الثاني هو منشأ الواحدية» يعني اون امر واحد خودش منشا واحديت است خب اينجا است که « و هو قد يكون عين ذات الشي‌ء» اينجا است که واحديت عين ذات شي مي شود مثل موجوديت عين ذات وجود مي شود « و هو قد يكون عين ذات الشي‌ء و قد يكون زائدا عليها» اين معناي ثانوي که از منشا وحدت مي گيريم يا از عنوان وحدت مي گيرين اين گاهي اوقات عين ذات شي هست مثل اينکه وحدت عين وحدت است که از موضوع گرفته مي شود يا وجود عين وجودي است که از متن موضوع گرفته مي شود فقط بله « و الثاني هو منشأ الواحدية و هو قد يكون عين ذات الشي‌ء» اين منشا گاهي اوقات عين خود اون واحدي است که از او گرفته مي شود « و قد يكون زائدا عليها» خب اين در اينجا در حقيقت يک نمونه هايي است و تمثيلاتي است که مثال مي زنن تا امر روشن بشه بعد نهايتا مي خوان ببرن روي واجب که واحد هستش مي فرمايند که در باب واحديت واجب سبحان و تعالي که ما مي خوايم لا اله الا هو رو معنا بکنيم کنيم و توهين واجبي رو بيان بکنيم اينجا بايد بدونيم که اين توحيد به عين ذات وجود واجبي مطرح است خود ذات واجب منشا واحديت است نه اينکه يک امري بيرون باشد « و الواحد الحقّ من قبيل الأول» که اين واحديت عين ذات واحد موضوع است لکون الواجب يا لکون الواحد الحق لكونه أحقّ الأشياء بالواحديّة» اوني که الان حکيم داره تلاش مي کنه اوصافي رو براي واجب مي خواد قرار بده که اين اوصاف از هر نوع عيب و نقصي مبرا باشه از هر نوع کثرت و تعددي منزه باشه اگر ما واحديت را غير از وجود واجبي داشته باشيم يعني واجب متصف است به صفت وحدت که اين وحدت زائد و عارض است و اين مي شود نقص و امکان و افتقار و لذا تمام تلاش بر اين است که اين نضاحت از عيب و نقص برطرف بشود او صبوح هست و قدوس « و الواحد الحقّ من قبيل الأول لكونه أحقّ الأشياء بالواحديّة،» چون مبدا واحد « إذ الكثرة منشأ الإمكان و النقص و القصور» کثرت اگر حاصل بشود امکان است و نقص است و قصور کثرت الآن چيه در واجب اين است که بگيم وحدت واجب غير از وجود واجب است اين ميشه کثرت و همين سر از امکان و نقص و قصور در مي آورد خب « و من ضرورة كونه واحدا حقيقيا كونه وجودا صرفا مقدسا عن المهيّة،» چون براي حکيم اين دغدغه وجودشناسي بسيار مهم است اين وجود واجبي رو بايستي که مبرا و منزه از هر نوع کثرت و تعدد و نظائر آن تبيين کند مي فرمايد که « من ضرورة كونه واحدا حقيقيا» اگر خداي عالم که اون و اون واحد حق است اگر واحد هست يعني او يک حقيقت صرفي است که عم از ماهيت مقدس است و طبعا اونچه را که در باب هستي او هست اوصافش به نفس ذات براي او ثابت اند بدون اين که ماهيتي داشته باشد « و من ضرورة كونه واحدا حقيقيا» از اون جمله ضرورت هاي اين که او يک حقيقت واحد است اين است که « كونه وجودا صرفا مقدسا عن المهيّة،» از هر نوع کثرتي در حقيقت منزه است « ذلك لأنه لو كانت له مهيّة كلية لكانت وحدته وحدة مبهمة مشوبة بالكثرة و الانقسام، و لم تكن الوحدة عين ذاته» تمام اين ها همون طور که ملاحظه مي فرماييد براي زدودن هر نوع نقص و عيبي است هر نوع قصور و فقدان و امکاني است فرمايد که « و من ضرورة كونه واحدا حقيقيا» از اون جمله عواقض ضروري است که وقتي ميگيم او واحد حقيقي است يعني « ونه وجودا صرفا مقدسا عن المهيّة،» اين بايد حتما از ماهيت منزه باشه و وجود صرف باشه چون اگر صرف نباشد يه ماهيتي پيدا مي کند که ماهيت هاي ديگه بايد بهش اضافه بشوند « ذلك لأنه لو كانت» براي او يعني براي واجب ماهيتا اگر براش ماهيت باشه « مهيّة كلية لكانت وحدته وحدة مبهمة مشوبة بالكثرة» بله ديگه براي اينکه خود اين ماهيت يک امر کلي است طبعا اوصاف او هم يک اوصاف کلي خواهند بود وحدت کثرت اگر بر ماهيت عارض بشود همون طوري که ماهيت يک امر مبهم و کلي است اين ها هم کلي خواهند بود « كانت وحدته وحدة مبهمة مشوبة بالكثرة و الانقسام» خب وقتي امري کلي شد داراي کثرت ميشه و منقسم ميشه و اين ها همه و همه با فقر و قصور و امکان همراه هستند « و لم تكن الوحدة عين ذاته، لأن كل مهيّة» خوا ماهيت نوعيه باشد خواه مويد جنسيه « تكون الوحدة عارضة لها» ماهيت که شما نگاه کنيد قطعا وحدت توش نيست چون و ماهيت خودش خودشه ماهيت شجر ماهيت هجر همونطوري که لامجود و لامعدوم لا واحده و لا کثيره خب اين وحدت از کجا مياد مثل وجود از بيرون بايد براي اين ماهيت بياد خب وقتي بيرون آمد مي شود يک امر زائد و عررضي و او در واحدتش مبتلا به قصور و نقص و امکان خواهد بود «لأن کل ماهيتا» حالا ماهيت نوعي باشه جنسي باشه « تكون الوحدة عارضة لها إذ المهية من حيث هي هي ليست واحدة و لا كثيرة» ماهيت جز ذاتيات چيز ديگري نيست ماهيت حجر ماهيت شجر عايد انسان ماهده سما و ماهيت عرض اينا فقط خودشون خودشون هستن و نه موجودند و نه معدوم نه واحدند نه کثير نه کلي اند نه جزئي و هيچ چيزي جز خودشون نيستن « فثبت أن ما حقيقته الوحدة لا يمكن أن يكون ذا مهيّة كليّة» اين معنا پس روش شد که اگر امري حقيقتش با وحدت آميخته بود بلکه عين وحدت بود اين حتما نبايد ماهيت داشته باشد چون اگر بخواد ماهيت داشته باشد که اين ماهيت کلي هست وحدت بايد عارض بر او باشد زيرا ماهات همون و ذاتياتشون هستن ولاغير « فثبت أن ما حقيقته الوحدة» اون چيزي که حقيقتش وحدت است « ا يمكن أن يكون ذا مهيّة كليّة، فالواجب بحث الوجود و محض الهويّة» خب اين ها دلايل بسيار شيرين و گوارا و مستندي است که در باب توحيد واجب داره گفته ميشه گرچه جناب صدرالمتألهين مي فرمايند در پايان اين بحث که ما با يک برهان فوق العاده اي هم همراه هستيم در باب وحدت واجب که بحث بسيط الحقيقه رو مطرح مي کنند اما اين مقداري هم که تاکنون بيان شد بسيار شريف و والا است از اين جهت که اولا واجب ماهيت ندارد چرا چون اگر بخواد ماهيت داشته باشد اين وحدت عارض بر ماهيت باشد يعني اين وحدت عين حقيقتش نيست بلکه زائد است و اين زيادتي قصور مي آورد امکان و فقر و احتياج رو براي واجب معاذ الله همراه مي کند الان ما وقتي و ما ماهيت را از واجب سلب کرديم از يک سو و وحدت را به عين وجود واجب دانستيم از سوي ديگر اون با حقيقت وحدت در باب واجب سبحانه تعالي تجلي خواهد کرد « فثبت أن ما حقيقته الوحدة لا يمكن أن يكون ذا مهيّة كليّة،» اون ديگه نمي تونه يعني حقيقت واجب نمي تونه امر صاحب ماهيتي باشه چرا که ماهيت يک امر کلي است و وصف وحدت و کثرت ندارد بعد که بايد از بيرون بر وارد بشود و اين نشانه از اين است که واجب حقيقت واحدت رو ندارد « فثبت أن ما حقيقته الوحدة لا يمكن أن يكون ذا مهيّة كليّة،» بنابراين واجب سبحانه تعالي بحت الوجود است و محض الهويت است و از داشتن هر امري زائد همانند ماهيت و نظائر آن منزه و عاري است حالا مونده است به اينکه ما در حقيقت اون نوع آخر توحيد رو براي واجب سبحانه تعالي اثبات بکنيم که انشالله در جلسه بعد.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo