درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی

1402/02/09

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: تفسیر/ملاصدرا/

 

جلسه صد و چهارم از تفسير سوره مبارکه «فاتحه» جناب صدر المتألهين(رحمة الله عليه) صفحه 531 ذيل ﴿غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لَا الضَّالِّينَ‌﴾ نکاتي ادبي و نحوي مطرح شد به اينکه آيا کلمه «غير» مجرور خوانده بشود ﴿غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لَا الضَّالِّينَ‌﴾، کما اينکه متعارف است. يا منصوب خوانده بشود «غيرَ المغضوب عليهم» که بعضاً در برخي از اقوال شاذ آمده است و اگر «غيرَ» خوانده بشود به فتح راء که منصوب باشد يا «غيرِ» به کسر راء که مجرور باشد چه معاني‌اي را در بر خواهد داشت نکاتي را ذکر فرمودند و به دو کلمه مهم مغضب عليهم و کلمه ضالين رسيدند که توضيحاتي در مورد اين دو کلمه دادند و بحث ما همچنان در ارتباط با اين دو کلمه است که در کلام الهي بکار رفته است ﴿غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لَا الضَّالِّينَ‌﴾.

آنجايي که مفسرين اراده کردند و گفتند که مراد از مغضوب عليهم گروه يا قوم يهودي هستند و مراد از ضالّين قوم نصاراي هستند به استناد برخي از آيات بود که بعضاً ملاحظه فرموديد.

جناب حسن بصري اين توجه را دادند که اينها مانعة الجمع نيست. اگر يهودي‌ها مغضوب عليهم هستند به اين معنا نيست که ضالّين و گمراه نباشند يا اگر نصارا جزء ضالّين و گمراهان هستند معنايش اين نيست که مغضوب عليهم نباشند. بلکه حق سبحانه و تعالي اين دو گروه را به اين دو وصف ممتاز تسميه کرده است «إلّا انّه تعالى قد خصّ كلّ فريق بسمة تعرف بها مع كونهم مشتركين في صفات كثيرة».

به عبارت جناب عبدالقاهر رسيديم جناب عبدالقاهر اين تقسيم‌بندي را که مغضوب عليهم مختص به يهود بدانيم و ضالين را مختص به قوم نصارا اين را خيلي مناسب نمي‌بينند و مي‌گويند که حق اين کلام اين است که از حد گروه و قوم و نوع در بيايد و در حد جنس قرار بگيرد؛ يعني شامل بشود همه کساني که مورد غضب الهي‌اند، يک؛ و کساني که در گمراهي و ضلالت واقع شده‌اند، دو. نه اينکه اختصاص پيدا کند به قوم يهود يا اختصاص پيدا کند به قوم نصارا.

جناب صدر المتألهين در فرمايش جناب عبدالقاهر کلامي دارند که با اين تأمل دارند اين کلام را تکميل مي‌کنند. در صفحه 431 مي‌فرمايد که «و قال عبد القاهر: حقّ اللفظ فيه خروجه مخرج الجنس» يعني جا دارد که ما حق اين لفظ «غير المغضوب عليهم و لا الضالين» را اين‌گونه رعايت کنيم که اين را در جنس قرار بدهيم. «و إن لا يقصد به قوم بأعيانهم» و قصد نشود به وسيله اين لفظ يعني لفظ مغضوب عليهم و لفظ ضالين «بأعيانهم» که اينها را به ساحت عين خارجي مبدل کنيم و بگوييم مراد يهودي‌ها هستند يا مراد نصراني‌ها هستند.

چگونه جنس قرار بدهيم؟ مي‌فرمايند که شما در مقام دعا مي‌توانيد بگوييد: «كما تقول: اللهمّ اجعلني ممّن أنعمت عليهم و لا تجعلني ممن غضبت عليهم» اين سخن سخن جنسي است يعني در جايگاه جنس قرار مي‌گيرد نه اينکه نوع خاصي باشد. خدايا مرا جزء کساني که غضب بر آنها روا داشته است قرار نده، نه يعني فقط يهودي نباشم بلکه همه کساني که مورد غضب الهي هستند جنس کساني که مورد غضب الهي هستند از آنها واقع نشوم يا جنس کساني که از ضالين هستند محسوب نشوم نه اينکه از نصارا که ضالين هستند منسوب نشوم. «فإنك لا تريد انّ هاهنا قوما بأعيانهم هذه صفتهم» شما قطعاً در کاربرد اين دو لفظ اراده نمي‌کنيد که در خارج قومي باشند و يکي يهود باشد که مغضوب عليهم است و ديگري نصارا که ضالين‌اند و در حقيقت مراد اينها باشد. نه، جا دارد که ما اين دو کلام را يعني مغضوب عليهم و ضالين را مختص به قومي که در خارج هستند قرار ندهيم، بلکه همه کساني که معاذالله مورد غضب الهي‌اند مغضوب عليهم هستند و همه کساني که در ضلالت و گمراهي واقع شدند و ضالين‌اند چه يهود باشند چه غير يهود، چه نصراني باشند چه غير نصراني، اينها مصاديق اين دو کلام واقع مي‌شوند.

جناب صدر المتألهين مي‌فرمايند ما مي‌توانيم در حقيقت اين نوع سخن جناب عبدالقاهر را با نوع ديگري و بيان ديگري تکميل کنيم «و فيه موضع تأمّل كما لا يخفى على من عرف العرف» بله شايد به لحاظ مسائل عرفي اين تقسيم‌بندي جا داشته باشد و عرف در حقيقت مغضوب عليهم را يهود و ضالين را نصراني بداند اما اين در حقيقت کلامي است که در فضاي عرف روا داشته شده و بيان شده است و اساساً مي‌شود به گونه ديگري سخن گفت: «و يتّجه لأحد» و قابل توجيه است براي يک نفر که بگويد «أن يقول: إنّ المغضوب عليهم» آنهايي که غضب بر آنها روا داشته شده است «هم العصاة و الفسقة» آنها انسان‌هاي عصيانگر و طغيانگرند عاصي‌اند و انسان‌هاي فاسق و منحرف شده از راه هستند.

همچنين «و الضّالّين» هم عبارتند از «هم الجهّال و الكفرة، لأنّ المهتدى بنور الحقّ إلى الصراط المستقيم و الفائز بكرامة الوصول إلى النعيم، من جمع اللّه له بين تكميل عقله النظري بنور الايمان و تكميل عقله العملي بتوفيق العمل بالأركان» ما مي‌توانيم اين دو واژه مغضوب عليهم و ضالين را هم اين‌گونه معنا بکنيم که مراد از مغضوب عليهم انسان‌هاي عصاي و عصيانگر و طغيانگر و انسان‌هاي منحرف از مسير هدايت هستند، يک؛ و ضالين هم کساني‌اند که جزء جهال و کفره‌اند، زيرا آن کسي که به نور حق و به صراط مستقيم هدايت شده و کرامت وصول به نِعم الهي فائز و رستگار شده، آن کسي است که خداي عالم اين دو جهت عقل نظري و عقل عملي را براي او تکميل کرده است.

«من جمع اللّه له بين تكميل عقله النظري بنور الايمان و تكميل عقله العملي بتوفيق العمل بالأركان» چون ايمان را در حقيقت به اين دو بخش تقسيم مي‌کنند بخشي به مسائل اعتقادي و معرفت برمي‌گردد و بخشي به ايمان و عمل صالح برمي‌گردد. ايمان و عمل صالح را ملاحظه مي‌فرماييد که جزء عقل عملي محسوب کرده‌اند. در حقيقت مباحث معرفتي و شناخت و حکمت اعم از حکمت نظري و حکمت عملي در حوزه عقل نظري تفسير مي‌شود اما ايمان، اراده، محبت، عمل و نظاير آن در حوزه عقل عملي شناخته مي‌شود لذا فرمود که «بتوفيق العمل بالأركان فكان المقابل له في الجملة من اختلّ إحدى كريمتيه و قوّتيه العاقلة و العاملة» اگر کسي در مقابل اين جمله قرار بگيرد، چون اگر کسي خداي عالم «جمع الله له بين تکميل عقله النظري و تکميل عقله العملي» اين انسان هم جنبه معرفت و انديشه اصلاح شده دارد و هم جنبه عمل.

در مقابل اين دسته از انسانها کساني‌اند که جنبه عقل نظري‌شان مختل شده و جنبه عقل عملي آنها هم مختل شده است اينها در زمره مغضوب عليهم و لا الضالين هستند. «فكان المقابل له في الجملة» ضمير له به «من» برمي‌گردد «من جمع الله له»، «فلکان المقابل له ف الجملة من اختلّ إحدى كريمتيه» کسي که يکي از دو جنبه عقل نظري و عقل عملي را مختل کرده باشد «إحدي کرميتيه و قوّتيه العاقلة و العاملة» عقل نظري عاقله، عقل عملي عامله. «فالمخلّ بالعمل فاسق مغضوب عليه» آن کسي که به عمل اخلال آورد در حوزه عقل عملي اخلال وارد کرده چنين انساني منحرف است و مورد غضب قرار مي‌گيرد. «لقوله تعالى في القاتل عمداً» آن کسي که هم قتل عمدي انجام بدهد خداي عالم در حق او فرمود: ﴿وَ غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِ﴾[1] ‌ آن کسي که من يقتل مؤمنا متعمدا» خدا فرمود که «و غضب الله عليه» اين انسان در حوزه عقل عملي اخلال وارد کرده است فاسق شده مغضوب عليهم است و خداي عالم بر او غضب کرده و او در حقيقت مصداق مغضوب عليهم است. شايد از نصارا يا از يهود نباشد ولي به جهت اخلال به يکي از اين دو قوه يا هر دو قوه نظري و عملي چنين انساني مورد غضب است.

همچنين آن انساني که اخلال وارد کند به آن بخش عقل عملي که علم و ادراک باشد اين انسان جاهل است و کافر است و چنين انساني ضال و بعضاً هم مضل است. «و المخلّ بالعلم و الإدراك» که عقل ظري است «و الإدراک للحقّ جاهل كافر لقوله تعالى‌ ﴿فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلالُ﴾، که ضلال را ايشان در مقابل آن بخش عقل نظري قرار دادند و مغضوب عليهم را در مقابل بخش عقل عملي قرار دادند.

در بخش پاياني اين قسمت که بررسي مباحث لغوي و مباحث ادبي و نحوي بود يک مطلب ديگر هم اضافه مي‌کنند که از ظرائف و طرائف بيان الهي است.

خداي عالم در قرآن اين‌جور نفرمود که «صراط الذين انعمت عليهم غير المغضوب عليهم» بله به اين صورت بيان فرمود که «صراط الذين انعمت عليهم غير المغضوب عليهم» و نفرمود «غير الذين غضبت عليهم» در مقابل «الذين انعمت عليهم». قاعدتاً اين‌جور گفته مي‌شود که «صراط الذين انعمت عليهم غير الذين غضبت عليهم» اين بايد علي القاعده اينها هر دو در مقابل هم قرار بگيرند اما هميشه و همواره خداي عالم کلامش را در آن بخشي که اثباتي است و جمال است و کمال است مستقيماً به خود نسبت مي‌دهد مثل «صراط الذين انعمت عليهم» اما آن جنبه‌هاي سلبي که از رحمت خاصه الهي به دور است آن را با بيان ديگري که مستقيماً به حق سبحانه و تعالي برنگردد اين را با آن بيان مي‌گويند اينجا نفرمودند «غير الذين غضبت عليهم» بلکه فرمودند «غير المغضوب عليهم».

چرا؟ مي‌فرمايند که «و إنما لم يقل: غير الذين غضبت عليهم، على وفاق: الذين أنعمت عليهم» چرا؟ «ترجيحا» اين علت براي عدم اين قول است «لجانب النعمة على جانب النقمة» چون جانب نعمت بر جانب نقمت رجحان دارد و جانب نعمت به حق سبحانه و تعالي اولاً و بالذات منسوب است و جانب نقمت ثانياً و بالعرض نسبت دارد، لذا آن را با آن لفظ و اين را با اين لفظ بيان کردند «ترجيحاً لجانب النعمة علي جانب النقمة بنسبة الفعل إليه تعالى في الاولى صريحا» که نسبت داده است فعل را که فعل إنعام و نعمت دادن است به حق سبحانه و تعالي به صورت صريح و آشکار.

اما در دومي که غضب الهي است اين‌گونه نسبت ندادند «و في الثانية بخلاف ذلك كما هو دأب كرمه و جري عادته في سوق كلامه المجيد» در همه جا آن جايي که کرامت الهي است و بيان عظمت و جمال الهي است اوصاف به او منسوب است اما آن بخشي که نسبت به جلال است و بعضاً از لطف و رحمت حق سبحانه و تعالي به دور است به گونه‌اي ديگر نسبت دادند «کما هو دأب کرمه و جري عادته في سوق کلامه المجيد مثل قوله تعالى: ﴿لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ﴾[2] حيث لم يقل» در اينجا هم نفرمودند که «لئن شکرتم لأزيدنّکم و لئن کفرتم لاعذبنّکم» قاعده‌اش اين بود که اين‌گونه بفرمايند. اما اين‌جور بيان نيست در مقابل «لأزيدنّکم» لاعذّبنّکم را بيان نفرمودند چرا؟ هم براي رعايت نکته‌اي که در بالا فرمودند و هم «لاعذبنّكم في مقابلة «لأزيدنّكم» و مراعاة للأدب في الخطاب و اختيارا لحسن اللفظ المستطاب» براي اينکه آن لفظ مستطاب را اختيار کرده باشند اين را اين‌گونه فرمودند که ﴿لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ﴾ اما ﴿وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ﴾.

تا اينجا در حقيقت يک بررسي ظاهري که از نقطه نظر لغات و از نظر ادبيات، هم مفردات و هم ترکيب آنها و در جمله قرار گرفتن آنها و نظاير آن که الحمدلله نکاتي بيان شده است. بسياري از تفاسير در اين رابطه نکاتي بيان فرمودند که شايد تفصيلي‌تر از اين هم باشد.

اما از اين به بعد که چهار مکاشفه را جناب صدر المتألهين ذکر مي‌کنند که اين مکاشفات را از صاحبان کشف حقيقي که از نور الهي برخوردارند دارند ذکر مي‌کنند و اينها مي‌تواند معناي حقيقي اين آيه را بيان بکنند.

در اين مکاشفه أولي مي‌فرمايند که ما لازم است ببينيم که تمام تحقيق در اين آيه چگونه بايد صورت بگيرد؟ در حقيقت حق امر و حقيقت مطلب «صراط الذين انعمت عليهم غير المغضوب عليهم و لا الضالين» چيست؟ مي‌فرمايد که حق سبحانه و تعالي داراي مراتبي است او ذي المعارج است از مرتبه ذات الهي تا مرحله اوصاف ذاتيه و بعد اوصاف فعليه و اوصاف فعليه هم داراي موقعيت‌هايي است بعضي اعظم است بعضي عظيم است و بعضي در آن حد عظمت ندارند و لذا اينها را توقيفيه مي‌دانند که برخي از اسماء متوقف بر اسماء ديگرند و برخي از اسماء جامع و شامل‌اند ما برخي از اسماء موردي هستند و در موارد خاص بکار مي‌روند.

اجازه بدهيد در مکاشفه أولي اين نکته را در حقيقت از جناب صدر المتألهين که از بزرگان اهل عرفان آموختند محقق بزرگوارشان در اين رابطه مي‌فرمايد که اين صاحب بصيرتي که چشم بصيرت او کُحل گرفته است و به نور هدايت الهي مهتدي هستند مي‌گويند که مرادشان جناب ابن عربي است و آنچه که در اينجا آوردند در حقيقت برگرفته از برخي از ابواب فتوحات ابن عربي از جمله از باب 371 و 372 است که محقق بزرگوار حتماً به اين منابع و امثال آن مراجعه خواهند کرد و نکات بديع‌تري را چه بسا ما بتوانيم استفاده کنيم.

در اينجا مي‌فرمايند که ما از اين صاحب بصيرت استفاده مي‌کنيم و آنچه را که ايشان از نور هدايت الهي براي خود کسب کردند ما هم در ظل آن نور حرکت مي‌کنيم تا به حقيقت اين آيه نزديک بشويم و لازمه آن اين است که در حقيقت مراتبي را که جناب اين صاحب بصيرت بيان کرده است يکي پس از ديگري توجه کنيم.

«مكاشفة [استعارة الألفاظ للايصال الى المعاني العرفانية]

اعلم إنّ تمام التحقيق» چون با «اعلم» مصدّر شده است نکته‌اي است که قابل تحقيق است و جناب صدر المتألهين را و تفسير ايشان را در ضمن اين‌گونه از تحقيقات ببينيم و ملاحظه کنيم شايد جناب ابن عربي و ديگر عرفا اين سخنان را ذيل کريمه «غير المغضوب عليهم و لا الضالين» بيان نکرده باشند اما آن نکاتي که مي‌تواند معناي آيه را براي ما به صورت حقيقي روشن کند و از حد ظاهر بگذرد، نکات بديعي است که در اين فرازها ملاحظه مي‌کنيم ما.

«اعلم إنّ تمام التحقيق في هذه الآية يحتاج إلى الاستمداد من بحر عظيم من بحار علوم المكاشفة» ما به شدت محتاج هستيم استمداد مي‌کنيم از درياي عظيمي که از درياهاي علوم مکاشفه و نگرش‌هاي عرفاني براي ما حاصل شده است «فنقول على طبق ما حقّقه صاحب البصيرة المكحّلة بنور الهداية [يشير المصنف الى الشيخ ابن العربي و ما يورده ملتقطات من بعض أبواب الفتوحات منها باب 371 و 372]» آن کسي که صاحب بصيرت و کُحل و سرمه چشمش به نور هدايت آغشته و روشن شده است.

نکته‌اي که اول مي‌فرمايد اين است که «إنّ للّه في جلاله و كبريائه صفة بها يفيض على الخلق نور حكمته وجوده تكوينا و اختراعا يعبّر عنها بلفظ جلّت عظمة» خداي عالم يک صفتي دارد و يک وصفي دارد که به وسيله اين وصف و اين صفت در حقيقت خلق را افاضه مي‌کند و بر خلق نور حکمتش را و نور جود و سخائش را تکويناً و اختراعاً که ناظر به حالت ابداعي است به آنها عطا مي‌کند که «يعبّر عنها» از آن صفت تعبير مي‌شود به لفظ «جلّت عظمته» اين «جلّت عظمته» صفتي از اوصاف الهي است که با اين صفت خداي عالم افاضه مي‌کند بر خلق نور حکمتش را و نور جودش را.

«تلك الصفة أن تكون في عالم الألفاظ عبارة تدلّ على كنه حقيقتها» اين صفت مي‌تواند در عالم الفاظ يک نوع عبارت باشد عبارت همان‌طور که مستحضريد يعني انسان بايد عبور بکند از لفظ عبور بکند و به معنا برسد و البته اگر ما معنا را هم عبارت بدانيم که بايد عبارت بدانيم بايد از معنا عبور کرد و به حقيقت رسيد. ايشان مي‌فرمايد که «تلک الصفة» يعني صفت جلّت عظمته «أن تکون في عالم الألفاظ» اين صفت در عالم الفاظ عبارتي است که «تدلّ علي کنه حقيقتها» جلت عظمته. از اين لفظ جلّت عظمته ما بايد عبور بکنيم بايد گذر بکنيم تا به آن حقيقت اين جلّت عظمته راه بيابيم «لعلوّ شانها» اين وصف و ضعف رتبه واضعين لغت «و انحطاط رتبة واضعي اللغات».

ما لغتي نداريم لفظي نداريم که بتوانيم در سايه آن لفظ، آن حقيقت را بنمايانيم «لعو شأنها» اين صفت « انحطاط رتبة واضعي اللغات أن يمتدّ طرفهم إلى مبادي إشراقاتها فانخفضت عن ذروتها أبصارهم انخفاض أبصار الخفافيش عن ذروة الشمس»، انسان کجا و الفاظ و عباراتي که استخدام و وضع مي‌کند کجا و اوصاف الهي کجا. اينها قابل ذکر نيستند. ما اگر از لفظ شمس داريم عبور مي‌کنيم تا به حقيقت شمس برسيم اين حداکثر آن چيزي است که مثلاً واضعين لغت مي‌فهمند اما واقعاً آيا لفظ شمس مي‌تواند آن حقيقت را حکايت بکند يا نه؟ قطعاً اين‌گونه نيست ولي الآن دارند يک هشداري مي‌دهند توجه داشته باشيد که ما در عالم الفاظ داريم زندگي مي‌کنيم و اين عالم الفاظ از عالم حقيقت بسيار دور است.

مي‌فرمايد که «لعلوّ شأن» اين صفت و از آن طرف «انحطاط رتبة واضعي اللغات» که اينها «أن يمتدّ طرفهم» چشمشان را به مبادي اين اشراقات اين صفات مي‌اندوزند اما قدرت اين را ندارند که بتوانند آن عمق معنايي و حقيقي آن صفات را بيابند و لذا «فانخفضت عن ذروتها أبصارهم» از آن قله اين اوصاف چشمشان مي‌افتد مثل انخفاض و چشم‌کوري‌اي که خفافيش و خفاش‌ها در مقابل نور خورشيد دارند. اينها از ترس اين نور خورشيد چون قدرت ديدن اين نور و حتي شعاع ندارند، شب‌پرده هستند يعني در شب پرواز مي‌کنند و انسان‌ها هم چون قدرت معنايي و حقيقي اوصاف الهي را نمي‌دانند در حد الفاظ بسيار سايه‌وار حرکت مي‌کنند و مي‌خواهند که نشاني از آن باشند.

لذا اينها چون در نهايت ضعف‌اند از اين سو، و حق سبحانه و تعالي در نهايت علو شأن است از آن سوي «فاضطرّ الذين فتحت أبصارهم لملاحظة جلالها إلى ان يستعيروا من حضيض عالم الظلمات عبارة توهم من مبادي أنوار حقيقتها شيئا ضعيفا جدا» حالا آنهايي که يک مقدار جرأت و جسارت پيدا کردند و يک مقدار توانستند از دور پرتوي از آن شعاع شمس خورشيد را بنگرند آمدند يک لفظي را استعاره کردند تا بتواند آن اوصاف والا و اسماء حسني را بتواند نشان بدهد. «فاضطرّ الذين فتحت أبصارهم لملاحظة جلالها إلى ان يستعيروا من حضيض عالم الظلمات عبارة» يعني مضطر شدند که استعاره کنند از حضيض عالم ظمت مضطر شدند به اينکه استعاره کنند عبارتي را که اين عبارت «توهم» به ذهن انسان مي‌زند «من مبادي أنوار حقيقتها» اين صفات را خيلي بسيار ضعيف و ناچيز «شيئا ضعيفا جدا».

اينها الآن اگر بخواهند از آن مرتبه والا و علوّ شأن الهي حکايت بکنند چه لفظي را بايد در اختيار بگيرند؟ مي‌فرمايند که اينها آمدند «فاستعاروا لها» يعني براي اين جايگاه صاحب شأن والا که جلّت عظمته ياد مي‌شود براي آنجا يک لفظير با بنام لفظ قدرت قرار دادند و استعاره کردند که قدرت يک عنواني است يک لفظي است يک عبارتي است که مي‌خواهد از جلّت عظمته ياد کند و به اصطلاح در ذهن چنين معنايي را وارد کند. «لفظ «القدرة» فتجاسرنا بتوقيف من جانب الشرع» اين مقدار هم براساس به اصطلاح توقيفي است يعني اينکه شارع مقدس و شرع مقدس اين اجازه را داده است، چون اسماء الله توقيفي‌اند و انسان نمي‌تواند وصفي را و اسمي را براي حق سبحانه و تعالي، مخصوصاً اسم را براي حق سبحانه و تعالي قرار بدهد. از جانب شرع چنين اجازه‌اي وارد شده است که ما بتوانيم اسم قدرت را بگذاريم.

مثلاً وقتي حق سبحانه و تعالي خود را به عنوان قدير معرفي مي‌کند و صاحب قدرت و ذو القوّه بيان مي‌کند نشان از اين است که ما مجاز هستيم که خدا را با اين اوصاف و با اين عناوين ياد کنيم. «فاستعاروا لها لفظ «القدرة» فتجاسرنا بتوقيف من جانب الشرع انّ للّه صفة يصدر عنها الخلق و الاختراع» آن صفتي که خلق و اختراع يا خلق و ابداع يا خلق و امر اتفاق مي‌افتد عبارت است از وصف قدرت که صادر مي‌شود از آن وصف قدرت، هم خلق و هم اختراع که عالم امر است.

اما خلق يک نوع نيستند داراي تقاسيم و اعتبارات مختلفي هستند. براي اعتبارات مختلف هم مي‌شود عبارات مختلفي قرار داد. «ثمّ الخلق ينقسم في الوجود تقسيما عقليا إلى أقسام» مي‌شود اين خلق را به جهت تقسيم عقلي به اقسام مختلفي تقسيم کرد. چرا؟ «لتنوّعات فصول و مبادي انقسام» به هر حال خلق گرچه همه مخلوق و آفريده حق‌اند اما هر کدام داراي مبادي‌اي هستند مثلاً عقل يا نفس يا نفوس کليه يا طبع، اينها هر کدام داراي اوصافي هستند داراي تنوّعات فصلي و مبادي خاصي هستند که مي‌شود به اين اعتبار آنها را تقسيم کرد. «هذه الاقسام» بله «تقسيما عقليا إلى أقسام لتنوّعات فصول» که اين عقل مثلاً يک نوعي است، چون فصل خاصي دارد. آنکه ذاتاً و فعلاً مجرد است مي‌شود عقل. يا ذاتاً مجرد و فعلاً مادي است مي‌شود نفس. يا ذاتاً و فعلاً مادي است مي‌شود طبع. اينها فصول و مبادي‌اي هستند که منشأ اين تقاسيم هم مي‌توانند باشند. «و مبادي انقسام فاستعير لمصدر هذه الأقسام و مبدأ هذه التخصيصات بمثل تلك الضرورة الواقعة في عالم الألفاظ و الأصوات عبارة «المشيّة»».

ما مي‌توانيم به اعتباري که اين‌گونه خلائق داراي فصول مختلف و مبادي مختلف هستند براي اينها عنوان مشيئت را يا مشيت را به استعاره بگيريم که همه اينها تحت مشيت الهي واقع بشوند. چه آنهايي که در عالم عقل‌اند و چه آنها که در عالم نفس‌اند و چه آنها که در عالم خلق و طبع هستند. «فاستعير لمصدر هذه الأقسام و مبدأ هذه التخصيصات بمثل تلك الضرورة الواقعة في عالم الألفاظ و الأصوات» همان‌طوري که ما در عالم الفاظ و اصوات در حقيقت يک سلسله ويژگي‌هايي و مختصاتي داريم که موجودات را با آن ويژگي‌ها و مختصات مي‌شناسيم و مي‌شماريم اينجا هم همين‌طور است.

براي اين معنا مي‌فرمايند که استعاره شده است «فاستعير عبارة «المشيّة»» استعاره شده است عبارت مشيئت. «ثمّ انقسمت الأفعال الصادرة من القدرة المنبعثة عن المشيّة الناشية عن الحكمة التي هي علمه بالنظام الأكمل و هو عين ذاته» ما قدرت داريم مشيئت داريم حکمت داريم و همه اينها در حقيقت در مسير آفرينش و خلقت الهي قرار مي‌گيرند و هر کدام مي‌توانند منشأ تقاسيم مختلفي بشوند. «ثمّ انقسمت الأفعال الصادرة من القدرة» افعالي که از قدرت حق صادر مي‌شوند «المنبعثة عن المشيّة» که از مشيئت الهي در حقيقت منبعث هستند خود اين مشيئت يا مشيت هم ناشي است از حکمتي که اين حکمت «الناشية عن الحكمة التي هي علمه بالنظام الأكمل و هو عين ذاته» آن‌گونه که مشائين علم حق سبحانه و تعالي را در مقام فعل قرار دادند و علم انائي کردند اين قدرت آميخته با حکمت است که الآن هم دارند با همان صورت مسئله را پيش مي‌برند که اگر يک چيزي دارد اتفاق مي‌افتد فعلي دارد صادر مي‌شود حالا چه آن فعل عقل باشد چه نفس باشد چه طبع باشد براساس چنين راهکاري در حقيقت و چنين فرآيندي دارد حاصل مي‌شود.

مي‌فرمايند که «ثمّ انقسمت الأفعال الصادرة من القدرة» قدرتي که «المنبعثة عن المشيّة» مشيئتي که «الناشية عن الحكمة» حکتمي که «التي هي علمه» حق سبحانه و تعالي «بالنظام الأكمل» است و اين هم «و هو عين ذاته» ذاتي حق سبحانه و تعالي است که علم إنائي خوانده مي‌شود.

بنابراين همه اين عباراتي که از آن ياد کرديم از قدرت و مشيئت و حکمت و علم إنائي همه و همه در حقيقت عباراتي هستند که در جهت تکميل اين فرآيند آفرينش بکار مي‌گيرند «إلى ما ينساق إلى المنتهى الذي هو غاية حكمتها إلى ما يوقف به دون الغاية» حالا که اين مسير طولاني طي شد يعني علم إنائي حق، بعد حکمت، بعد مشيئت، بعد قدرت انجام شده است حالا که مي‌خواهد فعل انجام بشود افعال دوگونه‌اند يک سري افعالي‌اند که به غايت رسيده‌اند و واصل‌اند و برخي از افعال هستند که به غايت نمي‌رسند و ناقص‌اند و موجب عدم رضايت الهي هستند.

مي‌فرمايند که اين افعال «إلى ما ينساق إلى المنتهى الذي هو غاية حكمتها» که در حقيقت غايت حکمت اين افعال امري است که اگر به آن برسند و واصل بشوند موجب رضايت الهي است اما برخي ديگر از افعال به گونه‌اي هستند که «إلى ما يوقف به دون الغاية» آنکه به حق سبحانه و تعالي نمي‌رسد و کمتر از غايت متوقف مي‌شود. ولي به هر حال آنکه قابل توجه است اين است که اين هر دو به حق منسوب‌اند يکي از آنها به صراحت مي‌شود «انعمت عليهم»، يکي هم به غير صراحت مي‌شود «غير المغضوب عليهم».

«و كان لكلّ منهما» براي هر دو نوع از اين فعل، چه آن فعلي که به غياتش رسيده چه آن فعلي که دو غايت توقف کرده است از مشيئت الهي نشأت مي‌گيرد «و کان لکلّ منهما نسبة إلى صفة المشيّة لرجوعها إلى الاختصاصات التي بها يتمّ الاختلاف و القسمة» چون اين افعال برمي‌گردند نهايت به اختصاصاتي که به وسيله آن اختصاصات و ويژگي‌ها اختلاف و قسمت‌هاي مختلف شکل مي‌گيرد. «فاستعير» حالا اينجا مي‌خواهند بگويند که کلمه «مغضوب عليهم» کجا شکل مي‌گيرد؟ و کلمه «ضالين» کجا شکل مي‌گيرد؟ و کلمه «انعمت عليهم» کجا شکل مي‌گيرد؟ مي‌فمرايد که «فاستعير لنسبة البالغ غايته عبارة المحبوب» پس استعاره گرفته مي‌شود نسبت به آن افعالي که به غايتشان مي‌رسند و کمال مي‌شوند و جمال انساني مي‌شوند عبارت محبوب را انتخاب کرده است «و هو المنعم عليه» اما «و لنسبة الواقف دون غايته عبارة المكروه و هو المغضوب عليه» اما اگر آن افعالي که به حق نرسند يعني به رحمت الهي نرسند اينها را در حقيقت عبارت «مغضوب عليهم» يا حتي عبارت ـضالين» را در باب آنها بکار مي‌برند که دون غايت است و مکروه عند الحق سبحانه و تعالي محسوب مي‌شود.

«و قيل: إنّهما جميعا داخلان تحت المشيّة» اين‌گونه برخي‌ها گفتند که اين دو تا نوع از افعال چه افعالي که براي منعم عليهم هست و چه آن افعالي که براي مغضوب عليهم هست هر دويشان تحت مشيت الهي‌اند «إلا انّ لكلّ منهما خاصيّة اخرى» البته هر کدام داراي يک خصيصه‌اي است يکي جنبه اثباتي دارد ديگري جنبه سلبي و همين‌طور. «إلا انّ لكلّ منهما خاصيّة اخرى في النسبة يوهم لفظ المحبّة و الكراهة منهما أمرا مجملا عند طلّاب اكتساب العلوم من إطلاقات الألفاظ و اللغات» يک مقدار جناب صدر المتألهين در اينجا دارند براساس آنچه را که جناب ابن عربي در فتوحات يا در ساير آثارشان گفتند اين است که اين الفاظ و اين عبارات و اين لغات در حقيقت دارد نمايندگي مي‌کند از آن معاني و از آن حقائق که هر کدام در حقيقت موهم آن معنا هستند.

مي‌فرمايند که «و قيل: إنّهما جميعا داخلان تحت المشيّة إلا انّ لكلّ منهما خاصيّة اخرى في النسبة يوهم لفظ المحبّة و الكراهة» که موهم لفظ محبت است در مورد «انعمت عليهم» و موهم لفظ کراهت است در مورد «ضالين» و «مغضوب عليهم». «يوهم لفظ المحبة و الکراهة منهما» که از لفظ محبت و کراهت از اين دو تا صادر مي‌شود يعني به ذهن مي‌زند «يوهم لفظ المحبّة و الکراهة منهما أمرا مجملا عند طلّاب اكتساب العلوم من إطلاقات الألفاظ و اللغات» آنهايي که مي‌خواهند علوم را کسب کنند از اطلاقات اين‌گونه از الفاظ و لغات دارند استفاده مي‌کنند تا محبت را از کجا بفهمند؟ از کلمه «انعمت عليهم». و کراهت را از کجا بيابند؟ از کلمه «غير المغضوب عليهم» و کلمه «ضالين».


BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo