درس تفسیر ملاصدرا استاد مرتضی جوادی آملی

1401/07/02

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: تفسیر/ملاصدرا/

 

جلسه سی و نهم از مباحث کتاب تفسیر قرآن کریم جناب صدر المتألهین صفحه 415 مطالبی که راجع به «بسم الله الرحمن الرحیم» سوره «فاتحة الکتاب» مطرح است و مشخصاً هم لفظ جلاله. جناب صدر المتألهین با توضیحاتی که راجع به لفظ جلاله الله دادند و بعد از اینکه الله را به عنوان ذات مستجمع جمیع کمالات و نعوت کمالیه یاد کرده‌اند و حدّی غیر از حدّ ماهوی برای این لفظ جلاله یاد کرده‌اند و گفتند که مراد از حد داشتن یعنی تمام اسماء حسنا، به عنوان اجزای این حقیقت موجود هستند مطالبی را یاد کردند که مباحث وجودشناسی گرایش پیدا کرد البته بحث ذکر و اینکه چه اذکاری در چه درجاتی وجود دارد هم یکی از مطالبی بود که ضمناً جناب صدر المتألهین مطرح فرمودند.

ذیل مباحث ذکر نکته‌ای بود که در حقیقت جناب نیشابوری در تفسیرشان بیان فرمودند و جناب فخر رازی هم در تفسیر کبیرشان آن را استحسان کردند و خوب شمردند و مطالبی فرمودند در بحث نسبت وجود و ماهیت و اینکه از ناحیه جاعل چه چیزی به ماهیت داده می‌شود که این سراسر ابهام داشت و مباحثی مطرح شد که شاید طرح این مباحث به این صورت در ذیل آیات و اینها جایی نداشته باشد ولی چون جناب فخر رازی در تفسیر کبیرشان در تفسیرشان این مباحث را یاد کرده‌اند جناب صدر المتألهین هم برای دفع این شبهه و شک و برای رفع این نوع تفکر باطل و ناصواب در حوزه مسائل ماهیت و وجود و اینکه آنچه از ناحیه واجب و جاعل برای ماهیات اشیاء جعل می‌شود چیست نکات بسیار دقیق فلسفی را براساس آنچه را که در حکمت متعالیه بیان فرموده‌اند ذکر می‌کنند و راجع به اصالت وجود و اینکه آن چیزی که مؤثر و جاعل جعل می‌کند چیزی جز وجود نیست نکاتی را بیان می‌فرمایند این توضیحی که الآن به عنوان «أقول و بالله التوفيق» در صفحه 415 دارند بیان می‌کنند دفع و رفع آن توهم باطلی است که جناب فخر رازی در تفسیر کبیرشان در نسبت بین ماهیات اشیاء و فاعل الهی مطرح فرمودند.

می‌فرمایند «أقول و بالله التوفیق» که «اعلم إنّ مقام التوحيد الخاصّ الذي عليه الأولياء الكاملون و العرفاء المحقّقون أعلى درجة و أشمخ شهوقا من أن يناله أرباب الأنظار الجزئيّة بقوّة أنظارهم و أصحاب المباحث الكلاميّة بدقّة أفكارهم» می‌فرمایند که توحید خاصی که آن توحیدی است خواص از اولیای الهی به آنها راه دارند این فراتر از آن است که در نظر اصحاب علوم جزئیه و صاحبان مباحث کلامی به آنها راه پیدا بکنند درجه این نوع از توحید برتر است و جایگاهش شامخ‌تر است و ارباب انظار و اصحاب مباحث کلامی قطعاً به این مرحله نخواهند رسید.

این سخن که جناب صدر المتألهین می‌فرماید این یک ادعا نیست نوع مطالبشان نوع براهینشان نوع ادعاهایشان مشخص است و آن کسی که به دنبال مثلاً اثبات خالقیت و ربوبیت است که به اسماء و اوصاف فعلیه نظر دارد قطعاً نمی‌تواند ذات را بلاتعیّن لحاظ بکند و ذکرهایی مثل «یا هو یا من لا هو الا هو» و نظایر آن را بیان بکنند و لذا در همین ابتدا می‌فرمایند آنچه که اولیای خاص و عرفای شامخ به آن رسیده‌اند اعلی درجه است و اشمخ شهوقا است از اینکه دیگران چه صاحبان مقام علوم جزئیه یا ارباب کلام و مباحث کلامی به اینها راه پیدا نمی‌کنند.

«اعلم إنّ مقام التوحيد الخاصّ الذي عليه الأولياء الكاملون و العرفاء المحقّقون أعلى درجة و أشمخ شهوقا من أن يناله أرباب الأنظار الجزئيّة بقوّة أنظارهم و أصحاب المباحث الكلاميّة بدقّة أفكارهم» افکار دقیق آنها را هم اگر ملاحظه بکند قوه نظر آنها را هم بررسی بکند اینها قطعاً نمی‌توانند به آن درجه شامخ راه پیدا کنند. «و من زعم إنّه بقوّة مهارته في تحرير المقالات و تقرير الإشكالات و الأجوبة عن بعض الإيرادات و بيان بعض المسائل و الشبهات يمكنه الوصول إلى فهم مسائل هذا التوحيد و مكاشفات إخوان التجريد فقد استسمن ذا ورم» آنهایی که فکر می‌کنند حالا اگر در مسائل خودشان موفق بودند توانستند اشکالات و سؤال‌های زمینه‌های کلامی را پاسخ بدهند و مهارت‌های خوبی را در مباحث کلامی خودشان دارند این دلیل نمی‌شود که بتوانند به مسائل برتر توحید و آن جایگاهی که إخوان تجرید یعنی اصحاب معرفت و ارباب عرفان به آن رسیده‌اند و مکاشفات داشتند به آنها برسد. هرگز نباید عالمان علم کلام و صاحبان مباحث این‌چنانی خودشان را با ارباب تجرید مقایسه بکنند و بگویند ما با تجربه‌ای که داریم و با تحریری که داریم تقریری که داریم جواب‌هایی که برای اشکالات و ایرادات داریم ما هم می‌توانیم از این نوع از توحید سخن بگوییم. نه، این سخن فراتر از ذهن آنها افکار آنها آراء و نظرات آنهاست و آنها به قوت انظارشان و با تأملاتی که دارند قطعاً به این مرحله از توحید نخواهند رسید که این با این ضرب المثل «استسمن ذا ورم» در حقیقت یعنی آن کسی که ورم کرده فکر می‌کند و توهم کرده که رشد و نمود پیدا کرده است نه! ما یک ورم داریم و یک نمو و رشد. ورم یک امر کاذب است و رشد و نمو یک امر صادق است آن کسی که یک مقدار باد کرده و یک مقدار با مسائل کلامی آشنا شده و برخی از شبهات و ایرادات را پاسخ گفته است آن معنایش این نیست که به نوع توحید خاصی که ارباب تجرید به آن رسیده‌اند واصل شده باشد و آنها را فهم کرده باشد.

می‌فرمایند که «و من زعم إنّه بقوّة مهارته في تحرير المقالات و تقرير الإشكالات و الأجوبة عن بعض الإيرادات و بيان بعض المسائل و الشبهات يمكنه الوصول إلى فهم مسائل هذا التوحيد و مكاشفات إخوان التجريد فقد استسمن ذا ورم» آن کسی که گمان کرده است به جهت قوت مهارت و تردستی که در فضای تحریر مقالات و تقریر اشکالات و امثال ذلک یافته است قدرت این را دارد که واصل بشود به فهم مسائل این‌ توحید خاصی که اهل معرفت رسیده‌اند و به مکاشفات اخوان تجرید این «استسمن ذا ورم» است یک توهم و یک تخیل واهی است.

«و مثله كالزمن إذا أراد أن يطير في الجوّ» مثل اینکه یک پرنده‌ای که توانی ندارد بخواهد در جو حرکت کند و طیران داشته باشد «و مثل من أراد أن يثبت هذا المقصد الغالي و يصل‌ إلى هذا المصعد العالي بمثل هذا القياس المرتب في زاوية قلبه من هذه المقدّمات الواهية الواهنة الأساس» در حقیقت یک بیانی است که می‌فرمایند که راهیابی به این حد از مقام و مرتبت علمی و معرفتی که توان توحید خاص را انسان بتواند داشته باشد این با توان کم و قوّت ضعیف نیست آیا عنکبوتی که تارهای بسیار ضعیفی در گوشه‌های اتاق‌ها یا کنج یک زاویه‌ای از خانه یا مثلاً خرابه‌ای کَنده است آیا این می‌تواند صید بکند حقائق برتر را! این هرگز شدنی نیست مثال می‌زنند می‌گویند آن کسانی که در مسائل سطحی از علوم هستند و بحث‌های کلامی سطح اولی را دارند اینها قدرت این را ندارند که بتوانند به مباحث عرفانی ناب دسترسی پیدا کنند واصل بشوند به توحید خاصی و تمثیل می‌کنند این را با آنچه را که در باب عنکبوت بیان می‌شود «و مثل من أراد أن يثبت هذا المقصد الغالي و يصل‌ إلى هذا المصعد العالي» مَثل می‌زنند «بمثل هذا القياس المرتب في زاوية قلبه من هذه المقدّمات الواهية الواهنة الأساس» آن کسی که در فکر و نظرش یک سلسله مقدمات سستی است حالا این مقدمات ممکن است برای برخی از ایرادات و اشکالات پاسخی باشد اما نمی‌تواند برای مراتب بالاتر مؤثر باشد. مَثل می‌زنند می‌فرمایند که ««و مثل من أراد أن يثبت هذا المقصد الغالي و يصل‌ إلى هذا المصعد العالي بمثل هذا القياس» که «المرتب في زاوية قلبه من هذه المقدّمات الواهية الواهنة الأساس كمثل العنكبوت إذا أراد أن يصيد العنقاء» مثل اینکه عنکبوت بخواهد عنقاء را صید بکند با شبکه‌ توری که عنکبوت در گوشه‌ها و زوایای اتاق‌ها و خرابه‌ها و امثال ذلک ساخته است آیا می‌توان با آن نسج و بافتی که عنکبوت برای خود ایجاد کرده که پشه‌ها را صید بکند عنقای بلندمرتبه را صید بکند؟ این شدنی نیست. همان‌گونه که عنکبوت نمی‌تواند با این نسجه‌ها و تارهای عنکبوتی خودش عنقاء را صید بکند آنچه را که اهل نظر و صاحبان مباحث کلامی بدان رسیده‌اند هم قدرت یافت معارف توحیدی را ندارند.

جناب صدر المتألهین می‌فرمایند که در این کتاب هم خوف تطویل و اطناب است وگرنه من بحث را به آن سمت می‌بردم و باب حِکمی را باز می‌کردم و آنچه که در باب نسبت بین اشیاء و واجب است را آن‌گونه که هست مطرح می‌کردم «و لو لا مخافة التطويل و الاطناب لاستقصينا الكلام» من کلام را ادامه می‌دادم و به حد نهایت می‌رساندم در این باب «في هذا الباب فأخذنا أولا في إقامة البراهين القطعيّة على أنّ شيئا من المهيّات لا يمكن أن يكون أثرا للجاعل و مجعولة له» من مفصل در این باب سخن می‌گفتم براهین قطعیه‌ای را بیان می‌کردم که هیچ یک از ماهیات ممکن نیست که اثری را برای جاعل برای آنها به لحاظ ماهیتشان باشد به لحاظ ماهویشان باشد «فأخذنا أولا في إقامة البراهين القطعيّة على أنّ شيئا من المهيّات لا يمكن أن يكون أثرا للجاعل و مجعولة له» یعنی هیچ یک از ماهیات به لحاظ ماهیتشان اثر وجودی جاعل نیستند و آنچه که جعل شده است ماهیت نیست.

بعد از این مسئله «ثمّ على إثبات أن أثر الجاعل و ما يترتب عليه في الخارج هو نحو من أنحاء الوجودات الخاصّة» اول این را می‌گفتم که ماهیت اصلاً دون آن است که مجعول باشد و جاعل برتر از آن است که جعلش ماهیت باشد. ماهیت یک مجعول بالعرض است و جاعل آن حقیقتی است که واقعیت و حقیقت را جعل می‌کند. بنابراین بعد از نفی ماهیت بیان می‌داشتم آن چیزی که اثر جاعل است چیزی جز انحاء وجودات نیست «ثم على أن ما ذكره هذا القائل» بعد به نکاتی که جناب فخر رازی بیان کرده است می‌پرداختم تا تناقضات و تعارضات و تحافتاتی که در کلام او وجود دارد آن را آشکار کنم «ثم علی أن ما ذکره هذا القائل يناقض و يخالف عقلا و لفظا لما هو بصدده من إثبات هذا التوحيد» او به صدد این است که توحید خاصی را اثبات بکند اما این نوع استدلال و بیان و کلام لفظاً و عقلاً باهم در تضاد هستند و قدرت اینکه بتوانند این نوع از توحید را اثبات بکنند ندارند.

«و أنّ كلمة «لا هو إلّا هو» تدل عليه» کلمه «لا هو الا هو» را من تحلیل وجودشناسی بکنم و بگویم که چیزی جز هویت افاده شده از ناحیه حق سبحانه و تعالی نیست و آن هویت هم جز وجود، چیز دیگری نیست این روشن می‌کند که سخن جناب فخر رازی یک سخن ناصوابی است. «و أن کلمة «لا هو إلّا هو» تدل علیه» دلالت می‌کند بر اینکه آنچه که از ناحیه جاعل جعل می‌شود جز وجود چیز دیگری نیست. «ثم بعد ذلك نشير إلى لمعة من لوامع مسألة التوحيد الخاصّي» وقتی حرف‌های ناصواب جناب فخر رازی را در این رابطه بیان کردم و روشن کردم که ماهیت دون آن است که مجعول باشد و آنچه که مجعول است جز وجود چیز دیگری نیست و این کلمه «لا هو الا هو» بر این امر دلالت می‌کند وارد لمعه و درخششی از درخشش مسائل توحید خاصی می‌شدم و کیفیت استنباط این مسئله توحید خاصی از این کلمه‌ای است که از ناحیه کلمه وجودی می‌گرفتیم. «و إلى كيفيّة استنباطها من هذه الكلمة و لكن جاء في المثل «ما لا يدرك كلّه لا يترك كلّه»» در مَثل هم گفته شده است که اگر ما همه‌اش را نمی‌توانیم انجام بدهیم یک مختصرش را بتوانیم انجام بدهیم که ترک کل اتفاق نیافتد.

«فلنذكر هذه المقاصد هاهنا» این مقاصدی که گفتیم که نفی ماهیت از جعل جاعل اثبات وجود از ناحیه جاعل و نکات توحیدی را که مقاصد ما است اینجا بیان می‌کنیم «فلنذکر هذه المقاصد هاهنا على طريقة الاختصار و طيّ بعض مباديها و مقدماتها البعيدة» ما در اینجا به نحو اختصار و بیان برخی از مبادی و مقدمات دور که کمک می‌کند به ما در راه رسیدن به این مقاصد. «ليكون الناظر في هذا المقام على بصيرة في طلب ما ادّعيناه من غير تعب و كلال» برای اینکه طالب این مسائل بدون تعب و کلال بخواهند برسند لازم است برخی از مقدمات بیان شود این ما را کمک می‌کند در این رابطه. «و يكون الاستقصاء البالغ مرجوعا إلى مواضع اخرى من مسفوراتنا المطوّلة» و اگر کسی بخواهد استقصاء بالغی داشته باشد که به حد نهایی مطلب برسد به مواضع دیگری از آثار و کتاب‌های مطول ما مثل اسفار و امثال ذلک است که این می‌تواند آن کسی که دنبال این‌گونه از بحث‌ها است و از ان جایگاه و از آن مسفورات مطوله و کتاب‌های طولانی و مفصل مسئله را دنبال بکند. اما آنچه را که ما در اینجا می‌گوییم مشتمل است بر پنج فصل «و هي» یعنی این مبادی و مقدمات که ما را رهنمون می‌شود به طلب آنچه را که به دنبال آن هستیم در پنج مقدمه قابل ذکر است یا در پنج فصل قابل ذکر است. «مشتملة على فصول خمسة»:

«فصل في أنّ الوجود هو المجعول بالذات‌» نکته قابل توجه این است که ما وقتی به اشیاء می‌نگریم اشیاء به لحاظ ماهیت هیچ چیزی ندارند «من حیث هی لا موجودة و لا معدومة» و آنچه را که برای آنهاست و آنها را از حالت استوا خارج می‌شود جز وجود چیز دیگری نیست خود وجود هم دارای یک معنای مصدری است و این معنای مصدری و مفهومی خارج از مدار بحث است و این معنای مفهومی حقیقتی ندارد عینیتی ندارد یک امر ذهنی است و ما وقتی می‌گوییم وجود مجعول است مراد از وجود یعنی آن امری که دارای حقیقت است پس ما در باب وجود یک معنای انتزاعی مصدری ذهنی داریم که این معنا اصلاً موضوع بحث فلسفه نیست و آنچه را که از ناحیه جاعل جعل می‌شود قطعاً این مفهوم نیست عده‌ای وقتی می‌گویند وجود، طبعاً در همین حد فکر می‌کنند و فکر می‌کنند وجود فقط یک مفهوم ذهنی انتزاعی مصدری است و از وجود چیزی جز همین مفهوم مصدری فهم نمی‌کنند.

طبعاً اینها از مدار حقیقت فاصله دارند و آن کسانی که قائل‌اند به اینکه وجود یک امر ذهنی و انتزاعی و مصدری است اینها آن حقیقت را نشناختند و وجود را در این حد دیدند و راجع به وجود چنین قضاوت سطحی دارند باید دید که آنچه که متحقق بالذات است و عینیت دارد آن چیست؟ و الا معنای مصدری انتزاعی مراد نظر حکیم نیست.

«الفصل الاول فی أن الوجود هو المجعول بالذات» طبعاً ماهیت مجعول بالعرض می‌شود و دون آن است که مستقیماً مجعول واجب باشد «اعلم إنّ للوجود صورة في الخارج» برای وجود یک صورتی در ذهن است که آن یک امر ذهنی انتزاعی مصدری است اما آن صورتی که برای وجود در خارج است این غیر از این معنای ذهنی مصدری مفهومی است و کسانی که نتوانستند بین این دو وجود یعنی مفهوم وجود ذهنی و انتزاعی و در عقل هست با آنچه که صورت وجود است و در خارج است فرق بگذارند آمدند به اعتباریت وجود فتوا دادند و اینها یک نوع ظلم عقلی به خود داشتند «اعلم إنّ للوجود صورة في الخارج و ليس مجرد معنى مصدري انتزاعي ـ كما يقوله الظالمون ـ» در کسانی که قائل‌اند به اعتباریت وجود این‌گونه تصور می‌کنند که وجود صرف یک معنای مصداری است. چرا این تصرف باطل است؟ «إذ لا شكّ في أن للأشياء حقائق» بالاخره شجر حجر ارض و سماء یک حقیقتی دارند یک عینیتی دارد آن عینیت به چیست؟ آیا به ماهیت آنهاست یا به وجود آنها؟ «و حقيقة كلّ شي‌ء هي خصوص وجوده الذي يترتب عليه أحكامه المخصوصة و آثاره المطلوبة منه» ما اگر یک سلسله آثار وجودی را بر حجر و شجر و ارض و سماء مترتب می‌کنیم این به جهت آن است که این یک حقیقتی دارد این شجر و حجر و ارض و سماء یک حقیقتی دارد و آثار وجودی بر آن حقیقت مترتب است باید دید آن حقیقت چیست؟ «و حقيقة كلّ شي‌ء هي خصوص وجوده الذي يترتب عليه أحكامه المخصوصة و آثاره المطلوبة منه» آن احکام وجودی خاص بر آن وجود اشیاء مترتب است.

چرا این‌گونه است؟ استدلال و ادله‌ای که ذکر می‌کنند برای این است که بگویند آنچه که متحقق بالذات است و عینیت دارد چیزی جز وجود نیست «و حقيقة كلّ شي‌ء هي خصوص وجوده الذي يترتب عليه أحكامه المخصوصة و آثاره المطلوبة منه و كون الشي‌ء ذا حقيقة معناه انّه ذا وجود» اینکه می‌گوییم اشیاء دارای حقیقت‌اند یعنی چه؟ حقیقت داشتن اینها یعنی چه؟ یعنی اینها منشأ اثرند و دارای وجود هستند دارای تحقق‌اند این معنای حقیقت داشتن است «فحينئذ لا بدّ أن يكون في الأعيان ما يصدق عليه هذا المعنى» در خارج اشیاء حتماً باید به چنین صفتی موصوف باشند که این‌گونه از آثار وجودی بر آنها مترتب باشد «فحينئذ لا بدّ أن يكون في الأعيان ما يصدق عليه هذا المعنى أي معنى الحقيقة و ليس مصداقه نفس المهية من حيث هي» اگر بگوییم وجود حقائق در خارج ماهیت دارند و صرف ماهیت داشتن آنها دلیل بر حقیقت داشتن و حقیقت بودن آنها نیست «و لیس مصداقه» مصداق این شیء در خارج مصداق شجر و حجر «نفس المهیة من حیث هی» ماهیت من یحث هی شجر و حجر که مصداق آن حقیقت نیست «سواء كان بعد الصدور أو قبل الصدور» ماهیت من حیث هی در همه حالات یکسان است چه قبل از وجود چه بعد از وجود. بعد از وجود به تبع وجود البته آثاری برایش مترتب است اما آن آثار اولاً و بالذات مال وجود است ثانیاً و بالعرض مال ماهیات است «سواء كان بعد الصدور أو قبل الصدور بل مصداقها» مصداق آن حقیقت داشتن اشیاء «إمّا نفس الوجود للشي‌ء أو المهيّة الموجودة بما هي موجودة» اینکه می‌گوییم اشیاء دارای حقیقت‌اند مراد از حقیقت داشتن چیست؟ یعنی می‌فرماید آن چیزی که مصداق حقیقت است نفس وجود شیء است یا ماهیتی است که موجود شده است به وجودش آن مصداق آن حقیقت است «و لیس مصداق الماهیة من نفس الشیء من حیث هی سواء كان» این ماهیت شیء «بعد الصدور أو قبل الصدور» پس مصداق آن حقیقت چیست؟ «بل مصداقها» مصداق آن حقیقت «إما نفس الوجود للشیء» یا نفس وجود برای شیء است یا ماهیت موجوده بما هی موجودة «لا بما هي مهيّة» ماهیت از آن جهت که ماهیت است همواره «لا موجودة و لا معدومة» حقیقتی ندارد ذاتی ندارد. ذات به معنای هویت ندارد.

بنابراین «فالوجود أولى بأن يكون حقيقة أو ذا حقيقة» آن چیزی که شایسته است اینکه بگوییم او دارای حقیقت است یا صاحب حقیقت است آن جنبه وجودی اشیاء است نه جنبه ماهوی اشیاء «فالوجود أولى بأن يكون حقيقة أو ذا حقيقة من غيره» یعنی وجود اولای از ماهیت یا چیزی دیگری غیر از وجود است «إذ غيره به يكون ذا حقيقة» هر چیزی که غیر وجود است به وسیله وجود دارای حقیقت می‌شود، چون هر چه که غیر از وجود است اگر ماهیت است که من حیث هی هی لا موجودة و لا معدومة و اگر مفهوم است که فقط در ذهن است و در خارج راه ندارد. بنابراین «إ غیره به یکون ذا حقیقة لست أريد من هذا ان مفهوم الحقيقة يجب أن يصدق عليه هذا العنوان بل إنّ هاهنا شيئا يصدق عليه بحسب الخارج مفهوم الحقيقة» ایشان می‌فرماید که من در این بیان اراده ندارم بگویم که مفهوم حقیقت «یجب أن يصدق عليه هذا العنوان» حقیقت آن چیزی است که این شجر و حجر به لحاظ وجودی بر آن اطلاق بشود «بل إنّ هاهنا شيئا» بلکه مراد من این است که وقتی به سراغ اشیاء می‌رویم این اشیاء دارای شیئیتی‌اند دارای حقیقتی‌اند که «يصدق عليه بحسب الخارج مفهوم الحقيقة» اگر گفتیم شجر حقیقت دارد حجر حقیقت دارد ارض و سماء حقیقت دارند مراد از حقیقت داشتن یعنی اینکه این عنوان دارای یک امری است که متحقق بالذات است و آن هم وجود است. «و ليس هو نفس المهيّة الموجودة» آن چیزی که در خارج بر آن صدق می‌کند نفس ماهیت است «بل وجودها» پس «فالوجود يجب أن يكون بنفسه موجودا في الواقع لأنّه يصدق عليه هذا المفهوم» این مفهوم حقیقت بر اشیاء صادق‌اند از آن جهت که اینها موجودند چون موجود هستند بر آنها صادق است که اینها دارای حقیقت هستند. «فالوجود يجب أن يكون بنفسه» یعنی به ذات خود وجود «موجودا في الواقع لأنّه يصدق عليه هذا المفهوم فله لا محالة صورة عينيّة مع قطع النظر عن اعتبار العقل» ما کاری به مفهوم وجود که در عقل هست نداریم آنکه در خارج شأنیت و لیاقت این را دارد که عنوان حقیقت و وجود بر او صدق بکند آن ملاک ماست «فله لا محالة» یعنی برای وجود لامحاله «صورة عينيّة مع قطع النظر عن اعتبار العقل و هو المعنيّ بكون الوجود موجودا» اگر گفتیم که وجود موجود است بالذات و ماهیت موجود است بالعرض یعنی این است نه یعنی اینکه وجود موجود است بالذات یعنی واجب الوجود است بلکه وجود آن چیزی که در حقیقت بذاته متحقق است به معنای اینکه برای تحقق آن امر دیگری غیر از خودش نیازی نیست البته جاعل و آفریدگار او بجای خودش محفوظ است ولی مثل ماهیت نیست که نیازمند به حیثیت تقییدیه باشد برای تحققش به حیثیت تقییدیه لازم ندارد بلکه بالذات موجود است «و هو المعنيّ بكون الوجود موجودا لا إنّ له وجودا زائدا» نه اینکه برای وجود یک وجود زائدی باشد.

اینجا در حقیقت شبهه‌ای مطرح شده است که از أمثال جناب سهروردی و دیگران است که اگر وجود بخواهد موجود بشود حتماً یک وجودی برای وجود باشد «فللوجود وجود و هکذا و یتسلسل» ایشان می‌فرمایند که نه، این اشتباه را نکنید و این شبهه را برای خودتان ایجاد نکنید. بله، ماهیاتی که «من حیث هی هی لا موجودة و لا معدومة» موجود هستند بالوجود اما وجود موجود است بالذات و مراد از بالذات نه یعنی علت فاعلی ندارد بلکه مراد این است که علت تقییدیه ندارد و نیازمند به امری غیر از خودش نیست. «لا إنّ له وجودا زائدا كما يوهمه العبارة» بله عبارت موجود یعنی «ما ثبت له الوجود» و نیازمند به وجود است مگر کسی معنای مصدری موجودٌ را بخواهد مورد مطالعه قرار بدهد یعنی چیزی که وجود برای اوست این لازمه‌اش این است که «فللوجود وجودٌ» باشد! در حالی که نه، وجود بالذات موجود است. بالذات موجود است یعنی چه؟ یعنی بر خلاف ماهیت است ماهیت بالذات موجود نیست یعنی اول باید وجود به ماهیت دمیده بشود بعد ماهیت به تبع وجود موجود بشود ولی برای اصل وجود ما نیاز نداریم حیثیت تقییدیه‌ای باشد بلکه صرف همان که علت او را ایجاد بکند او مستقیماً یافت می‌شود «لا إنّ له وجودا زائدا کما یوهمه العبارة حتّى يلزم منه المحذورات المشهورة» محذوراتی که می‌گفتند «و للوجود وجود» بعد چون قاعده را تولید کردند هر چیزی که از وجودش تسلسل لازم بیاید آن امر محال است و وجود چون از وجودش تسلسل لازم می‌آید محال می‌شود پس محال است که وجود در خارج موجود باشد «حتی یلزم منه المحذورات المشهورة».

«فإذا كان الوجود موجودا فهو إما واجب- إن كان غير متعلق بغيره- أو ممكن إن كان متعلقا بغيره، و هو المعنيّ بكون الوجود مجعولا أو صادرا هذا هو المطلوب» فرق بین وجود و ماهیت را خوب شما از اینجا می‌توانید بیابید و آن این است که ماهیت برای تحقق خودش چون حالت استوایی دارد «لا موجودة و لا معدومة» وجود باید بیاید تا این ماهیت حالت استوایی را از حالت استوا در بیاورد و او را محقق بکند اما در باب وجوب این‌جور نیست که وجود حالت استوایی داشته باشد. وجود آن بخش مفهومش که در ذهن است بجای خود محفوظ است اما به لحاظ خارج این مستقیماً از جاعل هستی می‌گیرد و تحقق پیدا می‌کند و نیازی به وجود موجود و امری غیر از وجود نیست. «فإذا كان الوجود موجودا فهو إما واجب ـ إن كان غير متعلق بغيره ـ» یعنی واجب نه حیثیت تقییدیه می‌خواهد و نه حیثیت تعلیلیه، یعنی بالذات موجود است و هیچ حیثیتی برای او برای اینکه متحقق بشود ندارد. وجودات اشیاء گرچه حیثیت تعلیلیه دارد اما حیثیت تقییدیه ندارد و لکن ماهیات غیر از حیثیت تعلیلیه حیثیت تقییدیه هم دارد چون آنها مقیدند به اینکه وجود از ناحیه جاعل جعل بشود و بعد اینها موجود بشوند «فإذا كان الوجود موجودا» اگر وجودی را ما در خارج دیدیم که موجود است «فهو إما واجب ـ إن كان غير متعلق بغيره ـ أو ممكن إن كان متعلقا بغيره و هو المعنيّ بكون الوجود مجعولا أو صادرا هذا هو المطلوب» اگر گفتیم وجود مجعول است وجود صادر است مراد این است نه اینکه به تبع چیز دیگری مجعول باشد. مستقیماً جعل جاعل به وجود می‌خورد برخلاف آن وقتی که ماهیت باشد که ماهیت مستقیماً به جاعل منسوب نیست بلکه از ناحیه حیثیت تعلیلی هست که وجود باید برای او بیاید اولاً و باید مقید باشد به وجود خارجی که به وسیله وجود خارجی‌ای که حاصل شده است موجود می‌شود. «و هو المعنیّ بکون الوجود مجعولا أوصادرا هذا هو المطلوب».

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo