درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1402/11/14

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: فلسفه/ المنهج الثانی/فصل 13

 

«و يزاح في المشهور بأنّ الجعل يتعلّق بنفس الإنسان، و يترتّب عليه الوجود و الاتّصاف به لكونهما اعتباريين». همان‌طور که مستحضريد در فصل سيزدهم از منهج ثاني در خواص ممکن بالذات بحث به اينجا رسيد که آيا ممکن بالذات در مقام احتياج به علت منشأ احتياجش چيست؟ آيا امکان است يا حدوث است يا امر ديگري است به شرط حدوث يا شطر حدوث و نظاير آن؟ به لحاظ ماهيت چگونه است؟ به لحاظ وجود چگونه است؟ که جناب صدر المتألهين عنواني را که براي فصل سيزدهم انتخاب کردند اين بود که «في أنّ علة احتياج الممکن بالعلّة هي الإمکان و القصور في الوجودات» اين دو تا جهت را به اصطلاح ذکر فرمودند که نهايتاً نظر خودشان اين است که علت احتياج ممکن به علت عبارت است از قصور وجودات. چون وجودات در مرتبه وجود خودشان ذاتاً افتقار دارند و اين قصور و افتقار ذاتي ممکنات است همين باعث مي‌شود که به علت محتاج باشند.

اين في الجمله مروري است نسبت به آنچه که در اين فصل هست. اما ديگران نظرات ديگري را داشتند که طرح نظرات ديگر و دفع شبهات و آن نظرات هم در قالب مباحث حِکمي مي‌گنجد.

به اينجا رسيدند که نظر عده‌اي را اين‌طور تقرير فرمودند که عده‌اي معتقدند اگر عده‌اي به علت احتياج داشته باشد اين احتياجش يا به جهت وجود است يا به جهت ماهيت است يا به جهت اتصاف، «و التالي بأثره باطل فالمقدم مثله» پس بنابراين ممکن نيازمند به علت نيست. براي اينکه اين علت مي‌خواهد چکار بکند؟ آيا مي‌خواهد وجود بدهد؟ آيا مي‌خواهد ماهيت بدهد؟ آيا مي‌خواهد اتصاف وجود به ماهيت بدهد يا اتصاف ماهيت به وجود بدهد؟ هر سه باطل است. چون هر سه باطل است پس بنابراين ممکن در سابق است و «اصل الانسان» است تحقق الوجود است نه انسان را از انسان کَندن. اين جوابي است که دارند به اين مسئله مي‌دهند.

 

پرسش: اين جواب صدر المتألهين است يا جواب مشهور؟

پاسخ: عرض کرديم که جواب مشهور با اين بيان و با اين تقريب دوم. تقريب دوم جواب صدر المتألهين است. شما از کجا فهميدي که جواب صدر المتألهين است؟

 

پرسش: ...

پاسخ: اين جواب صدر المتألهين به تقريب دوم است که تکميل مي‌کند اين را. جواب مشهور هم همين است که چه؟ که ما سخنمان از «الانسان» و «الوجود» نيست بلکه «تحقق الانسان» و «تحقق الوجود» است.

 

«و يزاح في المشهور» يزاح و ازاحه يعني دور داشتن و رد کردن. دور داشته مي‌شود در نظر مشهور چه؟ که «بأنّ الجعل يتعلّق بنفس الإنسان»، جعل تعلق مي‌گيرد به نفس انسان. يعني چه؟ يعني براي حقيقت انسان و تحقق انسان و وجود انسان البته ما نيازمند به علت هستيم. ببينيد حالا آنهايي که معتقدند به اينکه ماهيت مجعول است بسيار خوب! آنهايي که معتقدند وجود مجعول است بسيار خوب! در هر دو اولاً بايد اين مجعوليت نسبت به اصل وجود يا اصل ماهيت باشد. بعد البته ماهيت، ماهيت است. وجود هم وجود است. يعني ماهيت از ماهيت سلب نمي‌شود. «الانسان انسان بالضرورة» ضرورت بشرط محمول هم هست.

«و يزاح في المشهور بأنّ الجعل يتعلّق بنفس الإنسان» جعلي که ما مي‌گوييم علت احتياج ممکن به علت چيست؟ و يا از ناحيه جاعل چه چيزي جعل مي‌شود؟ تحقق انسان و نفس انسان جعل مي‌شود. «و يترتّب عليه» بله وقتي که اين وجود يا اين ماهيت جعل شد، «و يترتّب عليه الوجود و الاتّصاف به» به انسان «لكونهما اعتباريين»، يکي‌اش که بيشتر اصيل نيست. آن دو تاي ديگر اصيل نيستند. وقتي وجود انسان مثلاً فرض کنيد ماهيت. وقتي ماهيت انسان جعل شد هم وجود و هم اتصاف ماهيت به وجود هم به تبعش برايش مترتّب است اما آنکه مهم است آن جعل اصل انسان است.

«و يزاح في المشهور بأنّ الجعل يتعلّق بنفس الإنسان»، بله «و يترتّب عليه الوجود و الاتّصاف به» به انسان، چرا؟ «لكونهما» وجود و اتصاف «اعتباريين»، چون يکي‌اش که بيشتر جعل نمي‌شود. حالا انسان جعل شده. وقتي انسان جعل شد، مي‌گوييم «الانسان موجود» اين مي‌شود اعتباري. اين «موجودٌ» اعتباري است. يا اتصاف مي‌شود اعتباري «لکونهما» يعني اتصاف و وجود «اعتبارين». مصداق اين دوتا «مصداقهما» يعني مصداق وجود و مصداق اتصاف «نفس الماهيّة الصادرة عن الجاعل» پس ما يک چيز را بايد از ناحيه جاعل داشته باشيم که اين ضرورت سابق را تأييد مي‌کند که عرض کرديم اين واژه ضرورت لاحق و ضرورت سابق را ما از ملاصدرا داريم مي‌گيريم از باب تکميل کار.

«مصداقهما نفس الماهية الصادرة عن الجاعل و الإنسان و إن لم يكن إنساناً بتأثير الغير لكن نفس ماهيّة الإنسان بالغير»، بله انسان انسان است. اين «الانسان انسانٌ» بالغير نيست. «الانسان انسان بالذات» اما نفس انسان و تحقق انسان به چيست؟ ببينيد «و الانسان و إن لم يکن انساناً بتأثير الغير» انسان انسان است لازم نيست که بالغير باشد. «الانسان انسان بالذات» اما «لکن نفس ماهية الإنسان بالغير» آن نفس منظور تحقق انسان است. وجود انسان بالغير است.

«بمعني» اين را توضيح مي‌دهند «بمعني أنّ مجرّد ذاته البسيطة» اين «أثر العلّة» است «لا الحالة التركيبية بينها و بينها أو بينها و بين غيرها»، اينها عبارت‌هايي است که حتماً با اين تبيين‌ها مي‌تواند حل بشود. وگرنه يک عقده‌ها و معماهايي است که در اين متن‌ها مانده. ملاحظه بفرماييد اين يک عبارت کوتاه است ولي بايد با تحليل معنايي که بيان شده مي‌تواند خوب معنا بشود. ببينيد اين سه تا را ما بايد جدا بکنيم. ماهيت، وجود، اتصاف. کدام‌هايشان مجعول‌اند؟ آيا لازم است که مجعول باشند يا نه؟ و کدام‌هايشان بالتبع هستند؟

آنهايي که معتقدند ماهيت مجعول است بسيار خوب! جعل ماهيت از ناحيه جاعل مي‌شود. وجود و اتصاف به تبع مي‌آيند «يترتّب عليه الوجود و الاتصاف». آنهايي که معتقدند وجود معجول است، ماهيت و اتصاف بالتبع مترتب مي‌شوند و اينها امر اعتباري مي‌شوند. ولي بدون شک يکي از اين سه تا بايد مجعول باشد و از ناحيه جاعل به عنوان اثر معرفي بشود. شما معتقديد ماهيت اثر جاعل است بسيار خوب! خدا خيرتان بدهد! اثر جاعل شد چه؟ شد ماهيت. بسيار خوب! وقتي ماهيت تحقق پيدا کرد ماهيت انسان تحقق پيدا کرد، بله، حالا بفرماييد «الانسان انسان» درست است. اما تا انسان تحقق پيدا نکند، نيست تا شما بگوييد «الانسان انسانٌ».

بنابراين ما اول مي‌خواهيم اثر جاعل مي‌خواهيم. آن آقا مگر چه مي‌گفت؟ همين مستشکل يا آن مستدلي که مي‌گفت، چه مي‌گفت؟ مي‌گفت که اين علت چه مي‌خواهد به ممکن بخواهد؟ يا ماهيت مي‌خواهد بدهد، يا مي‌خواهد وجود بدهد يا اتصاف. ماهيت و وجود که خودشان هستند، براي اينکه ماهيت که از ماهيت قابل سلب نيست. وجود که از وجود قابل سلب نيست. مي‌گوييم بنده خدا، اينکه قابل سلب نيست، آن ضرورت لاحق است ضرورت به شرط محمول است نه ضرورت سابق که تحقق مي‌خواهد اين تفکيک اين‌جور است.

«و يزاح في المشهور» در نظر مشهور اين سخن مردود است چرا؟ به جهت اينکه شما مغالطه کرديد بين ضرورت سابق و ضرورت لاحق. «بمعني انّ مجرد ذات الإنسان البسيطة اثر العلّة» آنکه اثر علت است اين است «لا الحالة الترکيبية بين حقيقة الإنسان» يا «ذات الإنسان و بينها» يعني بگوييم «الإنسان انسان». «لا الحالة الترکيبي بين نفس الانسان و بين الانسان أو بين الانسان و بين غيرها» که وجود باشد. بله، مثال هم مي‌زنند «كقولنا: الإنسان إنسان، أو الإنسان موجود»، بنابراين «فالإنسان إنسان بذاته، لكن نفسه من غيره»، تفکيک کنيد آقايان. «نفسه» يعني تحققش. تحقق اين انسان از ناحيه غيرش است. وقتي اين از ناحيه غير تحقق پيدا کرد شما بفرماييد بله «الانسان انسان» ولي هر وقتي انسان تحقق پيدا نکرده اصلاً وجود ندارد تا بگوييد «الانسان انسان».

 

پرسش: ...

پاسخ: «بينها و بينه» بين ماهيت انسان و ماهيت انسان. شما مي‌گوييد «الانسان» مثال زديد «الانسان انسان». اين «الانسان انسان» يعني بين خود انسان و انسان حالت ترکيبي است. يا بين انسان و بين غير انسان. «كقولنا: الإنسان إنسان»، يعني بين ماهيت انسان و ماهيت انسان مي‌گوييم «الإنسان انسان». «و بين الانسان» يعني بين ماهيت انسان و بين غير ماهيت انسان که مي‌شود وجود. «کقولنا الإنسان انسان أو الإنسان موجود»، بنابراين «فالإنسان إنسان بذاته»، ما اين را نفيش نمي‌کنيم «الانسان انسان» «لكن نفسه من غيره»، پس يک ضرورت سابق، دو ضرورت لاحق. ضرورت سابق که نفس تحققش هست از ناحيه غير تأمين مي‌شود. اما ضرورت لاحق که به خودش برمي‌گردد مال خودش است.

«فالإنسان انسان بذاته لکن نفس الإنسان من غير و بين المعنيين فرق واضح. فإذا فرض الإنسان علي الوجه البسيط وجبت إنسانيّته بسبب الفرض وجوباً مترتّباً علي الفرض فيمتنع تأثير المؤثّر فيه؛ لأنّ وجوب الشي‌ء ينافي احتياجه إلي الغير فيما وجب لذاته، و لاستحالة جعل ما فرض مجعولاً، أمّا قبل فرض الإنسان نفسه فيمكن أن يجعل المؤثّر نفس الإنسان»؛ اين هم بيان ديگري است تقريب ديگر و يا عبارتي ديگر است. ملاحظه بفرماييد چه مي‌گويند؟

«و بين المعنيين فرق واضح» کدام دو تا معنا؟ يک معنا راجع به اصل تحقق انسان. يک معنا راجع به اينکه ذات انسان براي ذات ثابت است. اول ايشان مي‌گويد که ذات انسان براي ذات انسان ثابت است. ضروري هم هست. نيازي به جعل ندارد. «الانسان انسان بالضرورة» هيچ نيازي هم به جعل ندارد و به غير اصلاً نيازي ندارد. ولي وقتي شما به لحاظ اصل تحققش مي‌خواهيد بگوييد، مي‌گوييد محتاج هست.

«فإذا فرض الإنسان علي الوجه البسيط» کاري به وجودش و عدمش نداشته باشيد. «فإذا فرض الإنسان علي الوجه البسيط، وجبت إنسانيّته» در اينجا انسانيت بر او واجب است. مي‌گوييم «الانسان انسان» قابل سلب هم نيست. «بسبب الفرض وجوباً مترتّباً علي الفرض» شما انسان را که فرض کرديد. چون انسان را فرض کرديد «الانسان انسان» ديگر قابل سلب از او نيست. «فيمتنع تأثير المؤثّر فيه»؛ اينجا وجوب پيدا کرديم وقتي وجوب پيدا کرديم بالغير نيازي نيست و مي‌شود تأثير غير مي‌شود ممتنع، چرا؟ چون تحصيل حاصل مي‌شود. آن بنده خدا که مي‌گفت تحصيل حاصل اين ضرورت بشرط محمول را با ضرورت سابق خلط کرده است. آنکه ما ضرورت داريم و ديگر نيازي به علت نداريم، اين ضرورت بشرط محمول است. بله، انسان انسان است. شما انسان بسيط را فرض بفرماييد بله «الانسان». اين انسان از خودش سلب مي‌شود؟ نه. بر خودش لازم است؟ بله، واجب هم هست. «وجبت إنسانية الإنسان مفروض» اين درست است.

ولي ما سخنمان در انسان بسيط نيست. بلکه مي‌خواهيم انسان جعل بشود تحقق انسان است هليت تامه او هليت بسيطه اوست. نه فقط فرض مفهومي او. «فإذا فرض الإنسان علي الوجه البسيط وجبت إنسانيّته بسبب الفرض وجوباً مترتّباً علي الفرض» بنابراين «فيمتنع تأثير المؤثّر فيه»؛ چرا؟ چون ما اينجا وجوب داريم. وقتي وجوب داشتيم ديگر نيازي به غير نداريم. «لأنّ وجوب الشي‌ء ينافي احتياجه» شيء «إلي الغير فيما وجب لذاته»، تمام شد. اين يک دليل.

دليل ديگر: تحصيل حاصل است «و لاستحالة جعل ما فرض مجعولاً»، آنکه شما مجعول کرديد ديگر قابل جعل نيست. آنکه هستي‌اش را شما مفروض گرفتيد گفتيد که انسان اين هستي‌اش مفروض است يا نيست؟ بله. اينکه قابل جعل نيست. و الا مي‌شود تحصيل حاصل. «و لاستحالة جعل ما فرض مجعولا» آن چيزي که مجعول شده محال است که دوباره جعل بشود والا تحصيل حاصل است. شما پس براي چه داريد مي‌گوييد که انسان محتاج به علت است؟ مي‌گويند «أمّا قبل فرض الإنسان نفسه» قبل از اينکه ما فرض کنيم انسان خودش خودش است اينجاست که نيازمند به علت است «فيمكن أن يجعل المؤثّر نفس الإنسان» اينجا ممکن است جعل اتفاق به حقيقت انسان و تحقق انسان بشود و جاعل حقيقت انسان را جعل بکند. «فيمکن أن يجعل المؤثر نفس الإنسان».

اين «و لک تقول» اين سخني است که از جناب صدر المتألهين است مي‌گويد که شما مي‌توانيد اين تقريب را بکنيد اين بيان را داشته باشيد که اضافه مي‌کند به اين سخن. چون اين سخن تا اينجا مال مشهور بوده. از اينجا مي‌گويد «و لک أن تقول» مي‌تواني اين حرف را بزني بگوييم چه؟ بگوييم آقا، با اين تقريب: ما دو تا ضرورت داريم آنکه شما از آن سخن مي‌گوييم ضرورت لاحق است ضرورت بشرط محمول است. آنکه ما از آن سخن مي‌گوييم در صورت احتياج، ضرورت سابق است و نيازمندي به علت است. اينها را باهم شما خلط کرديد مغالطه کرديد. آن ضرورت که «الانسان انسان» بله بشرط محمول است ضرورت بشرط محمول است. آنجا ضرورت وجود دارد، آنجا هم ما حرف جعل نداريم. ما حرف جعل را در آنجا نداريم. ما حرف جعل را در وجود سابق داريم مي‌گوييم چون قبل از تحقق نفس انسان، انسان متحقق بالذات نيست از ناحيه جاعل بايد باشد.

«و لك أن تقول: يجب نفس الإنسان و أردت به الوجوب السابق»، آقا، وجوب انسان لازم است از جاعل بايد جعل بشود اين وجوب سابق. «و قد ثبت الفرق بين الوجوبين السابق و اللاحق في ميزان المعقولات» يعني در منطق در معيار معقولات اين روشن شده ما دو نوع ضرورت داريم ضرورت سابق ضرورت لاحق. ضرورت بشرط محمول ضرورت لاحق است آقا، هر چيزي خودش خودش است. شما مي‌گوييم که آقا، انسان انسان است. وجود، وجود است. انسان که انسان است ضرورت به شرط محمول دارد و جايي براي جعل نمي‌خواهد خودش خودش است.

 

پرسش: ...

پاسخ: بشرط موضوع يعني اينکه اصل تحققش. اصل تحققش بله نياز به جعل دارد، چون حالا به تعبير جناب عالي اين تعبير را نداريم فنّي نيست، در ميزان معقولات اين تعبير نيست. ضرورت بشرط محمول يعني وقتي شما انسان را فرض کردي اين محمول را هم براي او ديدي، اين انسان انسان است. اين را مي‌گويند ضرورت به شرط محمول. به شرط موضوع اصلاً ما نداريم. مي‌گوييم که اگر بخواهد به تعبير ايشان نفس الانسان تحقق الانسان بخواهد باشد از ناحيه غير بايد باشد.

 

ايشان مي‌فرمايد که اين مغالطه و اين غلط در اصطلاحات فلسفي يعني مغالطه. اين مغالطه براساس عدم تفکيک بين اين دو نوع ضرورت حاصل مي‌شود. «و كثيراً ما يقع الغلط في هذا من جهة الاشتراك اللفظي» هر دو وجوب‌اند وجوب سابق و وجوب لاحق. اين اشتراک لفظي مغالطه آورده اين وجوب. آقا، مي‌گويند «الانسان انسان» مگر وجوب ندارد؟ مي‌گوييم بله. مي‌گوييم هر جا که وجوب هست نيازمندي به غير نيست. مي‌گوييم اين وجوب، وجوب سابق است. ما راجع به ببخشيد اين وجوب، وجوب لاحق است. ما وقتي وجوب سابق آيا قبل از اينکه انسان تحقق پيدا بکند، تحقق دارد؟ ندارد. اينجا نيازمنديم. «و كثيراً ما يقع الغلط في هذا من جهة الاشتراك اللفظي و من جهة وضع ما ليس بعلّة علّة، فإنّ كون الإنسان واجباً من العلّة لا يوجب كونه واجباً في نفسه»، اينکه از ناحيه علت يک شيئي وجوب بخواهد، اين باعث نمي‌شود که آن واجب واجب نباشد. دو تا وجوب دايم ما. ضرورت به شرط محمول ضرورت هست وجوب هست، باشد اولي يا نباشد. اما اگر اولي بخواهد تحقق پيدا بکند حتماً بايد ضرورت سابق داشته باشد.

«فإنّ کون الإنسان واجباً من العلّة» اين يک وجوب «لا يوجب کونه واجباً في نفسه» اينکه بشود ضرورت بشرط محمول بشود.

«و كذا كونه» معلول يا انسان «مفتقراً إلي العلّة لا يستلزم كونه إيّاه مفتقراً إليها»، آقا، انسان به خودش محتاج نيست. وقتي شما انسان را انسان فرض کرديد، محتاج به خودش نيست. اما وقتي که بخواهد اصل تحققش بيايد نيازمند است. «و کذا کونه» انسان «مفتقراً إلي العلّة» يعني وجود سابق «لا يستلزم کونه إياه مفتقراً إليها» وجود لاحق. يک افتقار داريم يک جا افتقار نداريم. آن جايي که افتقار است وجوب سابق است آنجايي که افتقار نيست وجوب لاحق است.

بنابراين «فكون نفس الإنسان من الغير لا يدلّ علي عدم كون الإنسان إنساناً عند ارتفاع الغير»، اين تعابيري است که آنها بکار مي‌برند و دارد جناب صدر المتألهين به آنها جواب مي‌دهد. او مي‌گويد چه؟ مي‌گويد آقا، اگر انسان انسان است و شما اين را نيازمند به علت مي‌دانيد يعني وقتي علّتش نباشد پس انسان انسان نباشد. ما مي‌گوييم ربطي به اين ندارد، انسان انسان هست وقتي انسان مفروض باشد. انسان انسان نيست وقتي اصل تحققش مطرح باشد. «و کذا کون الإنسان مفتقر الي العلّة» يا «لا يستلزم کون الإنسان إياه مفتقراً الي نفس الانسان و إلي ماهية الإنسان» بنابراين «فکون نفس الإنسان من الغير» حالا که نفس انسان و تحقق انسان از غير است اين «لا يدلّ علي عدم کون الإنسان إنساناً عند ارتفاع الغير». آنها چه گفتند؟ گفتند «عند ارتفاع الغير» پس انسان نبايد انسان باشد. مي‌گويد ربطي به او ندارد. آنکه مي‌گويد انسان بايد انسان باشد راجع به انسان به شرط محمول است ضرورت به شرط محمول است ضرورت سابق نيست.

 

پرسش: ...

پاسخ: بشرط موضوع تصور بفرماييد چه مي‌شود اصلاً؟

 

پرسش: اولش مي‌شود.

پاسخ: يعني چه اولش؟

 

پرسش: انسان نبود يعني ...

پاسخ: اين فرمايش درست است اما ضرورت بشرط موضوع يعني چه؟ تصور بفرماييد.

 

پرسش: بشرط محمول يعني چه؟

پاسخ: يعني وقتي مي‌گوييم «الانسان انسان» اين انسانٌ که محمول است اگر با اين انسان به گونه‌اي باشد که اين موضوع به شرط اينکه اين محمول روي اين باشد اينجا ضرورت است. اين معناي ضرورت بشرط محمول است.

 

پرسش: ...

پاسخ: حالا پيدا کرديد به ما خبر بدهيد.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، موضوع و محمول که هست. ببينيد شما مي‌خواهيد قضيه درست کنيد. قضيه

 

پرسش: ...

پاسخ: پيدا کرديد به ما خبر بدهيد! «و کذا کونه مفتقرا الي العلّة لا يستلزم کونه اياه مفتقراً إليها فکون» اين را دقت کنيد! «فکون نفس الإنسان من الغير» که اصل انسان باشد اين «لا يدل علي عدم کون الإنسان انسانا عند ارتفاع الغير» ربطي به آن ندارد. شما مي‌گوييم که اگر انسان انسان باشد اگر علت را بخواهد علتش نباشد يعني انسان انسان نباشد. ربطي به هم ندارد. ما يک بحث راجع به تحقق اصل الانسان داريم يک بحث راجع به انسان بشرط المحمول داريم اين فرق مي‌کند. «فکون نفس الإنسان من الغير لا يدل علي عدم کون الانسان انسانا عند ارتفاع الغير بل إنما» ببينيد آن «لا يدل» اينجا «و إنّما يدلّ عليه كون كون الإنسان إنساناً من الغير» بينيد آقايان، ما دو جور انسان را مي‌توانيم فرض کنيم. يک فرض انسان را به شرط انسان مي‌خواهيم فرضش بکنيم اينجا وجوب داريم و نيازي به علت نداريم افتقاري نيست. يک وقت انسان را به لحاظ «کونه انسانا» مي‌خواهيم فرض بکنيم اينجا نيازمند به علت است. پس فرق است.

 

لذا فرمودند آن نيازمندي به علت دلالت در آنجا ندارد در اينجا دلالت دارد. دقت کنيد! آن «لا يدل» با «يدل» همراه کنيد. «فکون نفس الإنسان من الغير» که ضرورت سابق است «لا يدل علي عدم کون الإنسان انسانا عند ارتفاع الغير» که ضرورت لاحق باشد و ضرورت بشرط المحمول باشد. کجا پس دلالت مي‌کند؟ اينکه شما مي‌فرماييد «و کون الإنسان من الغير لا يدل» پس بر چه چيزي دلالت مي‌کند؟ مي‌گويد «و إنّما يدل عليه» انسان چه چيزي؟ «کون» بودن «کون الإنسان انسانا من الغير» يعني اگر انسان بخواهد انسان باشد و از ناحيه جاعل جعل بشود، البته نيازمند به علت سابق است و وجوب سابق است.

«و كذا الكلام في كون نفس الوجود مجعولاً كما اخترناه»، سخن در اين است که نفس وجود قبل از اينکه فرض بشود مجعول است. اين در ارتباط با تا الآن راجع به چه بود؟ آن جواب اول چون سه تا تالي بود. تالي اول اين است که اگر علت بخواهد اثر بگذارد يا در ماهيت اثر مي‌گذارد يا در وجود اثر مي‌گذارد يا در اتصاف ماهيت به وجود بود. تا الآن راجع به ماهيت خوانيدم که اگر بخواهد علت اثر بکند اثر در اصل نفس انسان است. حالا آمديم گفتيم که نه، ماهيت مجعول نيست وجود مجعول است. اين دومي است. دومي هم سخن عيناً همان است. ما يک وقتي مي‌گوييم «الوجود وجود»، اين ضرورت به شرط محمول است و ضرورت لاحق است. اين روشن است. يک وقتي مي‌گوييم اصل تحقق وجود امکاني. در ارتباط با وجود واجبي تحققش ذاتي و ضروري است و ديگر نيازي به جعل جاعل ندارد افتقار ندارد چون ملاک وجوب دارد. تا آنجا که ملاک وجوب هست افتقار نيست. اما راجع به وجود انسان نه ماهيت انسان راجع به وجود سخن چيست؟ سخن اين است که در نفس وجود انسان محتاج است. انساني که شما فرض مي‌کنيد «الانسان انسان» ماهيت انسان است يا مفهوم انسان است. اما تحقق انسان چيست؟ لذا مي‌فرمايند که «کذا الکلام في کون نفس الوجود مجعولاً» يعني تاکنون بحث ماهيت مجعول باشد اينجا سخني است که جناب صدر المتألهين تا اينجا سخن آقايان اشراقيين بود حکيم سهروردي و اينها که مي‌گفتند ماهيت مجعول است. مي‌گوييم بسيار خوب، ماهيت مجعول است اصل تحقق ماهيت يا ضرورت به شرط محمول ماهيت؟ اينجا راجع به وجود هم همين را مي‌گوييم. اگر وجود مجعول است که ملاصدرا معتقد است وجود مجعول است اينجا هم سخن همين است. يک وقت مي‌گوييم «الوجود وجود» اين ضرورت به شرط محمول است و نيازمند به غير ندارد ملاک افتقار ندارد براي اينکه وجوب دارد. اما يک وقت است که نيازمندي به علت مطرح است. در آنجا وجود هم هست نيازمند است.

«و کذا الکلام في کون نفس الوجود مجعولاً کما اخترناه» يعني اين اختيار ماست ما اهل حکمت متعاليه اختيار مي‌کنيم که وجود مجعول است «إلّا أنّ المتأخّرين عن آخرهم اختاروا مجعولية نفس الماهيّة»، اين تعبير تعبير قشنگي است مي‌فرمايد «إلّا أنّ المتأخّرين عن آخرهم» يعني همه متأخرين تا آخرين فردشان حتي تا مرحوم ميرداماد، «اختاروا مجعولية نفس الماهية» اينها قائل‌اند که ماهيت مجعول است ولي ما اختيار کرديم که وجود.

خيلي جناب صدر المتألين به تعبير امروزي‌ها سماجتش فوق العاده بود. با همه جنگيد. با همه جنگيد واقعاً. همه کساني که در باب مجعوليت غير وجود حرف مي‌زدند و اصلاً راجع به مجعوليت وجود يعني تمام اذهان نه تنها در رديف او نبود بلکه دفع وجود بود. وجود يک مفهوم اعتباري و انتزاعي دارد تمام شد و رفت. فقط آقايان، اينکه الآن هم مي‌فرمايد که ما جز از مکنونات و اسرار الهي هست همين است. واقعاً اگر کسي بخواهد در اين فضا فضاشکني بکند ساختارشکني بکند و بيايد، وجود را ما در حد، چرا اين‌جوري بود؟ طفلکي‌ها مقصر نبودند، براي اينکه ما از وجود که خبر نداريم. ما از وجود فقط يک مفهوم داريم. وجود کجاست؟ وجود به عنوان يک حقيقت مي‌گفت ماهيت مشت پر کُن هست. مي‌گوييم ماهيت گوشت، ماهيت درخت، ماهيت فلان. ولي وجود فقط يک مفهوم ذهني است اين را شکستند و واقعاً اين پرده را انداختند و واقعاً.

حالا «و كذا الكلام في كون نفس الوجود مجعولاً كما اخترناه، إلّا أنّ المتأخّرين عن آخرهم» تا آخرشان «اختاروا مجعولية نفس الماهيّة، و سيرد عليك» حالا اينجا مي‌فرمايند «في هذا المقام ما بلغ إليه قسطنا من عالم المكاشفة و معدن الأسرار» اين مسئله از امسائل شهودي است کشف شده‌اي است ما نمي‌توانستيم به همين راحتي بياييم بگوييم وجود اصيل است. «و سيرد عليک في هذا المقام ما بلغ إليه قسطنا من عالم المکاشفة» يعني آن بخشي که ما توانستيم به عالم مکاشفه راه پيدا کنيم.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo