درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1402/09/20

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: فلسفه/ المنهج الثانی/ فصل 11

 

در فصل يازدهم از منهج ثاني بحث پيرامون نسبت بين ممکن بالذات با ممتنع بالذات است آيا ممکن بالذات ممکن است با يک ممتنع بالذات استلزام داشته باشد تلازم داشته باشد يا نه؟ اين محور بحث در فصل يازدهم است و سرّ جداسازي اين فصل از فصل دهم هم همين است که در فصل دهم احکام ممکن بالذات به صورت خاص مطرح شد و دو حکم از احکام عام ممکن بالذات بيان شد که «کل ممکن مرکب» و طبعاً در مقابل واجب سبحانه و تعالي که بسيط است و «لا جزء له» هر ممکني مرکب است و بسيط نيست و داراي جزء است. حکم دوم اين بود که هر ممکني داراي افرادي است شريک دارد و تعددپذير است برخلاف واجب که واحد است و لاشريک له. البته يک حکم استطرادي ديگري هم بيان شد تحت عنوان اينکه هر مرکّبي ممکن است چون هر مرکّبي محتاج است و اجزاء خودش و هر چه که محتاج به اجزاء باشد ممکن است پس مرکّب ممکن است که اين هم گذشت.

اما يک فصلي يک عنواني يک بحثي مطرح است که آيا ممکن بالذات امکان دارد با يک ممتنع بالذات مستلزم باشد و تلازم داشته باشد يا نه؟ اين بحث را مبسوطاً ملاحظه فرموديد در جلسات قبل ملاحظه فرموديد و امروز اين بحث به يک معنايي دارد جمع‌بندي مي‌شود که نظرات ديگران را بيان مي‌کند بعد وارد جوابي که خود جناب مرحوم صدر المتألهين دارند اشکال بسيار اشکال جدي است و مخصوصاً در مورد خاصي که اگر ممکن بالذات عدم معلول اول باشد اگر ممکن بالذات عدم معلول اول باشد طبعاً علّتش يعني عدم علت اول هم که واجب بالذات خواهد بود مطرح است آنجا واجب بالذات برايش امتناعي معنا ندارد طبعاً اينجا يک چالش جدي مطرح است.

به لحاظ تقدم و تأخر اول مرحوم محقق طوسي در شرح اشارات در مقام اين پاسخ به اين شبهه برآمدند که ديروز ما سخن جناب محقق طوسي را خوانديم و ايشان با طرح اين بحث که دو تا ممکن بالذات باهم اينجا استلزام دارند نه يک ممکن بالذات با يک ممتنع بالذات. آن دو تا ممکن بالذات يکي خود عدم معلول اول است و ديگري هم عبارت است از آنچه که از علّيتي که به اقتضاي علت صادر مي‌شود يعني درست است که علت اول يعني واجب الوجود هرگز به اصطلاح ممتنع بالذات نيست بلکه واجب بالذات است اما علّيتي که از او نشأت مي‌گيرد حيثيت امکاني دارد و ممکن بالذات يعني عدم معلول اول با حيثيت علّيتي که براي واجب بالذات هست ارتباط دارند و چون آنجا تلازم بين دو تا ممکن بالذات است محذوري ندارد.

تا اينجا جلسه ديروز بود. اما يک مروري هم نسبت به مباحث گذشته اجمالاً بود وارد جوابي مي‌شويم که جناب صدر المتألهين مي‌خواهند به مرحوم محقق طوسي بدهند. عرض کرديم که به لحاظ تقدم و تأخر هم تقدم با مرحوم خواجه است و در اظهارات حاج آقا هم اين بود که مرحوم ميرداماد به تبع خواجه چنين سخني گفته است يعني جوابي که مرحوم ميرداماد دادند برگرفته از فرمايشات جناب محقق طوسي است مرحوم محقق طوسي را جناب صدر المتألهين به حکيم قدوسي ديروز مطرح فرمودند که فرمودند «و يقرب منه في الوهن کلام المحقق الطوسي و الحکيم القدوسي».

طرح بحث را طبعاً ملاحظه فرموديد الآن هم يک مروري نسبت به آن شد مي‌خواهيم ببينيم که جناب صدر المتألهين آيا جواب محقق طوسي را مي‌پذيرند يا نه؟ اين جواب مور پذيرش جناب صدر المتألهين نخواهد بود و نيست چرا؟ چون مي‌فرمايند که گرچه تلاش شما به اينکه نسبت بين دو تا ممکن بالذات باشد و تلازم در آن فرض باشد تلاش مشکوري بود اما در مورد «ما نحن فيه» اين قصه اتفاق نمي‌افتد حالا ممکن است يک ممکن ديگري به لحاظ علّيت نسبتش با علت تفاوت داشته باشد اما چون واجب الوجود علت اول است طبعاً تمامي شؤون او هم به تبع ذات وجوب دارد يعني اينجور نيست که شؤون واجب ممکن باشد حيثيت امکاني داشته باشد ولي خود واجب، واجب بالذات است و در مرتبه ذات وجود داشته باشد.

بنابراين اين انفکاکي که شما مي‌خواهيد بين واجب و علّيت واجب ايجاد کنيد اين پذيرفتني نيست، زيرا نسبت به واجب هر آنچه که به عنوان شؤونات واجب هم محسوب مي‌شود همه واجب است که بحث قاعده واجب الوجود «واجب الوجود من جميع الجهات» است از جمله جهاتي که اينجا هست بحث علّيت است. اگر علّيت را ما از شؤون واجب بدانيم به تبع بايد که واجب باشد بنابراين باز اشکال عود مي‌کند که آيا نسبت بين عدم معلول اول که ممکن بالذات است با علّيت واجب الذات که واجب است آيا چگونه خواهد بود؟ آيا عدم معلول اول اقتضاء مي‌کند عدم علّيت معلول اول را يا نه؟ اگر عدم معلول اول اقتضاء بکند عدم علّيت واجب را، يعني لازم مي‌آيد که يک ممکن بالذات با يک ممتنع بالذات چون همان‌طوري که واجب عدم برايش ممتنع است علّيت واجب هم عدم برايش ممتنع است به جهت اينکه اين از شؤون واجب محسوب مي‌شود. چون از شؤون واجب محسوب مي‌شود در حکم واجب است. اگر واجب الوجود عدم برايش ممتنع است علّيت واجب الوجود هم عدم برايش ممتنع خواهد بود. چون عدم برايش ممتنع خواهد بود پس حتماً ضرورت دارد که وجود داشته باشد. بنابراين لازمه‌اش اين است که ما يک عدم معلول اول داشته باشيم اما علتش باشد. عدم معلول اول به عنوان ممکن بالذات علّيتش به عنوان يک واجب بالذات بايد وجود داشته باشد آنجا حالا بايد بحث استلزام را چکار بکنيم؟

اين مطلبي است که إن‌شاءالله امروز ملاحظه مي‌فرماييد.

 

پرسش: ...

پاسخ: براي اينکه ايشان مقدم بودند چون اينها به لحاظ جواب

 

پرسش: ...

پاسخ: در مقام تطبيق جواب مختلف بود و الا اصل انکار اينکه يک ممکن بالذات نمي‌تواند مستلزم يک ممتنع بالذات باشد اين از خواجه هم بيان شد مصداقش اين بود مصداق آن يکي ديگر است.

 

پرسش: ...

پاسخ: اين با حي و قيوم را نمي‌شود درست کنيم ما داريم فلسفه مي‌خوانيم بايد با قواعد فلسفي برويم. واجب الوجود «واجب الوجود من جميع الجهات» هست يا نيست؟

 

پرسش: ...

پاسخ: حي قيوم را کاري نداريم.

 

پرسش: مثلاً عالم متقوم است خداي سبحان مقوم است. اين مقوم بودن خداي سبحان نسبت به عالم مي‌تواند يک حالتي خلق در اختيارش است مي‌تواند خلق نکند.

پاسخ: شأن واجب را بررسي کنيد. کاري به عالم نداريم. اصلاً فرض کنيد هيچ عالمي هم يافت نشده است. آيا واجب مي‌تواند از علم جدا باشد؟ اين هم همين‌طور است يعني شأنيت واجب محسوب مي‌شود در حکم صفات ذات است. چون در حکم صفت ذات است بنابراين مي‌شود واجب.

 

پرسش: منشأ صفت فعل هم به صفت ذات برمي‌گردد.

پاسخ: بله. منشأيت هم باز شايد جاي تأمل باشد اين عناوين بايد دقيق کاربرد خودش را داشته باشد. آيا فاعليت آيا واجب تامّ الفاعليه است؟ اگر واجب تام الفاعليه است پس فاعليت شأن ذاتي او محسوب مي‌شود حالا صفت اگر نگوييم شأن هست و اين باعث مي‌شود که وجوب پيدا بکند، چون وجوب پيدا مي‌کند عدم برايش ممتنع خواهد بود.

 

پرسش: ...

پاسخ: هر چيزي که آن ملاک را خدا رحمت کند مرحوم کليني در کافي بيان کرده است که اگر قابل سلب نباشد مي‌شود صفت ذات. اگر قبل سلب باشد مي‌شود صفت فعل. مثلاً خالق قابل سلب است يک جا خالق است يک جا نيست. شافي يک جا شفا مي‌دهد يک جا نمي‌دهد. رازق يک جا رزق هست يک جا رزق نيست. اينها را مي‌گويند آن وصفي که قابليت سلب از ذات واجب داشته باشد مي‌گويند آن صفت فعل است. آن وصفي که قابليت جدايي از واجب نداشته باشد مي‌گويند صفت ذات است مثل علم و قدرت، نمي‌شود واجب باشد علم نباشد قدرت نباشد تام الفاعليه نباشد خودش تام الفاعليه است يعني واجب حالت منتظره ندارد. حالت منتظره ندارد حالت اينکه مثلاً آمادگي حاصل شده باشد که ندارد امري بر واجب که حادث نمي‌شود که بخواهد بعداً فاعل باشد او در مقام ذات تام الفاعليه است. اگر تام الفاعليه شأن ذاتي او محسوب بشود بنابراين واجب بايد باشد.

«و ليت[1] شعري كيف ذهل» «إن الباطل کان ذهوقا» اما ذاهل يعني باطل، فناشونده. «و ليست شعري کيف ذهل مع جلالة شأنه و وثاقة رأيه و دقّة نظره في الأبحاث الإلهية» اينها همه تعريفات و تمجيداتي است که از جناب محقق طوسي انجام مي‌دهد. اي کاش مي‌يافتم که چگونه اين مطلب از ايشان مورد غفلت واقع شده است «ذهل» يعني غفل. «کيف ذهل» که چه؟ که «عن كون الواجب لذاته واجباً بالذات في جميع ما له من النعوت»، همه آنچه را که به عنوان وصف و نعت و وصف او محسوب مي‌شود در همه اينها واجب است. اگر واجب است پس در علّيت هم واجب است. اگر در علّيت واجب است لازمه‌اش چيست؟ لازمه‌اش اين است که همان نسبتي که شما بين ممکن بالذات با واجب بالذات مي‌دانستيد اين شأن علّيت را هم واجب بالذات بدانيد. علّيتي که واجب است در حکم واجب بالذات است. «عن کون الواجب لذاته واجبا بالذات في جميع ما له من النعوت و أنّ العلّة الأُولي».

دقت کنيد، ايشان دارد کاري مي‌کند که آن شأنيت را براي واجب به گونه‌اي اثبات بکند که از علّيت واجب ما وجوب استفاده بکنيم. «و أن العلة الأولي إنّما موجب[2] علِّيَّتها نفس الذات» آنچه که باعث مي‌شود عليت براي واجب بيايد خود ذات است. اگر ذات واجب شد عليت هم واجب مي‌شودم.

«و أن العلة الأولي إنّما موجب علّيتها نفس الذات من دون حالة منتظرة أو داعية زائدة»، اين صفحه کتاب را اگر بخواهيد يادداشت بفرماييد جناب آقاي راوندي صفحه 30 است البته از جلد سوم از بخش سوم از جلد اول، صفحه سي‌ام است.

«و ان العلة الأولي» هيچ چيزي در جهت فاعليت و علّيت حق دخيل نيست جز ذات واجب. علم و قدرت، حيات، اراده، سميع بودن، بصير بودن هيچ امري جز ذات واجب دخيل نيست. از جمله اموري که هيچ امري دخيل نيست در آن شأن، شأن علّيت است. نفس ذات واجب موجب علّيت است. چون نفس ذات واجب واجب است علّيت او هم واجب مي‌شود. «و ان العلة الأولي إنما موجب علّيتها نفس الذات من دون حالة منتظرة أو داعية زائدة» اين‌جور نيست که خداي عالم براي اينکه فاعل باشد منتظر حالتي باشد يا يک انگيزه‌اي بايد اضافه بشود به حق سبحانه و تعالي تا اينکه خدا بخواهد فاعل بشود. مثلاً خدا تا الآن معاذالله اراده نداشته الآن اراده پيدا کرده! حادث شده اين اراده! خدا که محل حوادث نيست والا مي‌شود حادث. هر چيزي که محل حوادث باشد خودش حادث مي‌شود. بنابراين نه حالت منتظره‌اي دارد و نه داعي و انگيزه جديدي دارد.

«من دون حالة منتظرة أو داعية زائدة» مي‌خواهيم شأن علّيت را توضيح بدهيم شأن علّيت «و أنّها» يعني علت أولي «هي القيّوم الجواد التام القيوميّة و الإفاضة»، خود ذاتش حيثيت قيوميت دارد قيوميت اگر خاطر شما باشد در جلد دوم اين بحث را مرحوم صدر المتألهين داشتند که قيوميت به نفس ذات است بعضي مي‌خواستند جدا بکنند در مقام فعل ببرند که با قاطعيت تمام در آنجا قيوميت را شأن ذاتي دانستند «و أنّها هي القيوم الجواد التام القيومية و الإفاضة» اينکه مي‌گويند فيض خدا قديم است براي اينکه فيض که تعطيلي ندارد آنکه خورشيد است خورشيد وجود است مي‌شود خورشيد باشد و اشراق نباشد. بله، از نفس ذاتش علم و حکمت و اراده هست از همان ازل فوق ازل اگر تصور بشود همان‌طوري که او بوده است فيض او بوده است. فيض که تعطيل نمي‌شود.

 

پرسش: ...

پاسخ: اصل فيض واجب است مستفيض «الفيض منه دائم متصل ـ و المستفيض داسر و زائل» فيض اصلش واجب است قديم است ولي مستفيض داسر هستند. «و أنها هي القيوم الجواد التام القيومية و الإفاضة و أنّها» يعني علت أولي «بما يتحقّق ذاتها يتحقّق علِّيَّتها من دون المغائرة الخارجية أو العقلية بحسب التحليل»، يعني شما مسئله علّيت واجب را از واجب جدا نکنيد بدون مغايرت. هيچ مغايرتي و جدايي و انفکاکي بين واجب و شأن عليت او نيست. ملاحظه بفرماييد اينها تعابيري است که تصريح مي‌خواهد به اينکه اين علّيت را چون عليت را جناب محقق طوسي جدا کرده از علت. چون جدا کرد الآن جناب صدر المتألهين دارد با اين عبارت‌ها اين علّيت را مي‌چسباند به ذات واجب و به عين واجب مي‌داند «و أن العلة الأولي بما يتحقق ذاتها» به همان چيزي که ذاتش تحقق دارد يعني واجب الوجود است «يتحقق علّيتها من دون المغائرة الخارجي أو العقلية بحسب التحليل» الآن جناب محقق طوسي به حسب خارجيت جدا نکرده است فرضاً به حسب تحليل عقلي گفته ما يک علت داريم يک علّيت. اين علّيت ممکن است و عدم معلول اول با اين علّيت در ارتباط است نه با اين علت که ذات است.

«فلو فرض» حالا اينجا دارند وارد جواب مي‌شوند. پس اول تبيين فرمودند اين را بايد قوام فلسفي را بيابيم اول تبيين کردند که شأن علّيت جداي از علت نيست اين به همان جهتي که واجب وجود دارد به همان جهت هم علّيت او وجود دارد اين تمام شد. الآن مي‌روند به سراغ جوابي که به جناب محقق طوسي مي‌دهند «فلو فرض سببية السبب الأوّل شيئاً ممكناً» آقاي محقق طوسيف اگر فرض بکنيم که علّيت و سببيت سبب اول يعني واجب سبحانه و تعالي چيز ممکني باشد «لتصحّ الملازمة بينها و بين المعلول الأول» هر آينه صحيح است ملازمه بين آن يعني بين آن سببيت و بين معلول اول.

اينجاست که «نقلنا الكلام إلي الملازمة بين السببية و السبب الأول»؛ اگر شما بخواهيد سببيت را جدا بکنيد يک امر امکاني بدانيد مي‌گوييم بسيار خوب هيچ محذوري ندارد ما نقل کلام مي‌کنيم از عدم معلول اول به عدم عليت. مي‌گوييم نسبت بين عدم عليت واجب با واجب چيست؟ عليت واجب وجودش مستلزم وجود واجب است. عدم عليت علت اول مستلزم عدم واجب بايد باشد پس نقل کلام مي‌کنيم به آنجا «نقلنا الکلام الي الملازمة بين السببية و السبب الاول» سبب اول يعني واجب سبحانه و تعالي سببيت هم عليت و سببيت اوست. چرا؟ «لإمكانها» امکان سببيت «و وجوبه»، يعني سبب اول. سبب اول واجب است يعني واجب سبحانه و تعالي به لحاظ ذات و سببيت او امکان دارد. «لإمکانها» به سببيت مي‌خورد «و وجوبه» به سبب مي‌خورد «فإمّا أن يتسلسل الكلام في السببيات»، يا بايد تسلسل کلام را بگوييم اين سببيت به يک سببيت ديگر، به يک سببيت ديگر و همين‌طور تسلسل بشود «في السببات أو يعود المحذور الأوّل»، برگردد به اينکه پس ما رابطه‌اي پيدا کرديم بين يک ممکن بالذات که عبارت است از عدم معلول اول با يک ممتنع بالذات که واجب الوجود مي‌شود چرا؟ چون عدم معلول اول عدم علت مي‌خواهد. عدم معلول عدم همان‌طور که وجود معلول وجود علت را مي‌خواهد عدم معلول هم عدم علت را مي‌خواهد. در «ما نحن فيه» چون عدم علت ممتنع است پس بنابراين يک تلازمي بايد اينجا شما فرض کنيد بين يک ممکن بالذات عدم معلول اول با يک ممتنع بالذات که واجب الوجود است که اين نمي‌تواند وجود نداشته باشد.

«كيف و ليس في الموجود الأول جهة إمكانية أصلاً» «أو يعود المحذور الأول» محذور اول چيست؟ يعني همان استلزام بين ممکن بالذات عدم معلول اول، با يک امر ممتنع بالذات يعني واجب که اينجا ما بايد بگوييم استلزام دارد. چون معلول اول وجود ندارد عدم هست پس علتش هم بايد معدوم باشد. در حالي که معدوم بودن علت اول که واجب است محال است.

«کيف و ليس في الموجود الأول جهة إمکانية أصلاً» در واجب الوجود ما جهت امکاني نداريم و اصلاً معنا ندارد که جهت امکاني باشد. فعل او ممکن است اما او و شؤونات و ذاتيات او نمي‌توانند جهت امکاني داشته باشند.

 

پرسش: ... نسبت داده نمي‌شود به عدم. اين ممکن بالذات ممکن بالذات ... آن جهت عدمش با عدم علت است. کلاً عدم علت را حالا اگر معلول اول که نمي‌توانيم بگوييم اصلاً نيست چون با وجود علت که واجب الوجود است و اين دائم الفيض است نمي‌تواند نباشد. ما اگر بخواهيم بياييم اين را مقايسه بکنيم که يک وقتي علت است معلول نيست

پاسخ: در مقام تحليل عقلي معلول اول ممکن بالذات است يا نه؟

 

پرسش: بله.

پاسخ: خيلي خوب، اجازه بفرماييد. وجودش ممکن بالذات است يا نه؟

 

پرسش: بله.

پاسخ: عدمش چطور؟

 

پرسش: عدمش ممکن بالذات است.

پاسخ: اشکالي که در اشارات و اينها بوده همين است که مي‌گويند ما يک ممکن بالذات مي‌خواهيم فرض کنيم در مقام تحليل عقلي. يک ممکن بالذات را مي‌خواهيم فرض کنيم يک وقت وجود يک ممکن بالذات يک وقت عدم يک ممکن بالذات در هر دو حال ممکن بالذات داريم. اگر وجود معلول اول وجود علت را مي‌خواهد تبعش اين است که عدم علت هم عدم علت را مي‌خواهد. در «ما نحن فيه» چون عدم علت در ارتباط با واجب مي‌شود و اين محال و ممتنع است پس بنابراين اينجا محذوري پيش مي‌آيد.

اشکال خيلي جدي است. مرحوم صدر المتألهين هم ساختارشکني مي‌کند مي‌گويد حالا ما مي‌خوانيم جلسه امروز و فردا که براساس فلسفه مشاء نمي‌شود جواب دارد براساس حکمت متعاليه بايد جواب داد.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله. «کيف و ليس في الموجود الأول جهة إمکانية أصلاً سواءاً كان بحسب الذات أو بحسب كمال الذات» هيچ جهت امکاني در واجب نمي‌شود فرض کرد چه به حسب ذات باشد چه به حسب کمالات ذات.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله سببيت و فاعليت و اينهاست. «أو بحسب خيراته الإضافية و رشحاته الإفاضيّة» که همه اينها اين خيرات اضافي همان قيوم بودن و آن جلوه‌هاي شأني اوست اينها را در حقيقت ايشان چه مي‌خواهد بداند؟ مي‌خواهد به حسب واجب، واجب بداند. اما ادامه بحث.

 

در صفحه حتماً إن‌شاءالله اين مباحث را دنبال مي‌فرماييد. «فالحق في هذا المقام» صفحه 43 از بخش سوم از جلد اول «فالحق في هذا المقام» اين است که «فالحقّ في هذا[3] المقام أنّ المعلول». حالا اجازه بدهيد ما از خارج اين را عرض بکنيم تا يک حدي نزديک بشويم بعد وارد متن بشويم.

مرحوم صدر المتألهين مي‌آيد و مسئله را از يک راه ديگري لذا تعبير ايشان هم اين است که «و قد علمت من طريقتنا در سط سوم و چهارم را نگاه کنيد سطر چهارم همين‌جا «لقد علمت من طريقتنا» يعني براساس حکمت متعاليه براساس اصالت وجود و امکان فقري

 

پرسش: ...

پاسخ: يعني با آن دستگاه نمي‌شود جواب داد. با آن دستگاه اين اشکال را نمي‌شود جواب داد به هر حال ممکن بالذات ايشان مي‌گويد که ممکن بالذات اصلاً ما نداريم. اين ممکن بالذات اگر ممکن بالذات به لحاظ ماهيت باشد ماهيت که در خارج وجود ندارد به اين معنا که ما وصف امکان را به آن بدهيم. وصف امکان مال وجود است امکان فقري است آن وقت ببينيم آيا اين امکان فقري مي‌تواند با آن ارتباط داشته باشد استلزام داشته باشد؟ چون فرمودند در تيتر ملاحظه بفرماييد «في ان الممکن علي اي وجه يستلزم المتنع بالذات» را. اين «أي وجه» را در اينجا دارد توجيه مي‌دهد که چه وجهي است که مي‌تواند با يک ممتنع بالذاتي مستلزم باشد؟

 

اجازه بدهيد ايشان اول تفکيک مي‌کند مي‌فرمايد براساس آنچه که در حکمت گذشته بوده است اين است که هر ممکني دو جهت دارد يک جهت ماهوي دارد و يک جهت وجودي. اگر ما اين امکان را به جهت ماهوي‌اش بخواهيم ارتباط بدهيم، مسئله همين است براي ماهيت جايگاه درست کرديم موقعيت درست کرديم مي‌گوييم اين ممکن بالذات است يعني يک موجودي را درست کرديم گفتيم اين موجود ممکن بالذات است.

 

پرسش: ...

پاسخ: چون اين موجود ممکن بالذات است احکام خودش را دارد اگر از ناحيه علت برايش وجود بيايد موجود مي‌شود و از ناحيه علت وجود نيايد معدوم مي‌شود. رابطه بين اين ممکن بالذاتي که به لحاظ امکان ماهوي داريم نگاه مي‌کنيم همين است وجودش وجود علت را مي‌خواهد عدمش هم عدم علت را مي‌خواهد. در چنين فرضي پاسخ نمي‌شود داد حالا ملاحظه بفرماييد:

 

«فالحق في هذا المقام» اين است که «أنّ المعلول له ماهية إمكانية» يک «و وجود مستفاد من الواجب» دو «فيتركب» اين معلول «بهويته العينية من أمرين شبيهين بالمادّة و الصورة»، همان‌طوري که در خارج البته از باب مشابهت، همان‌طوري که در خارج ما يک ماده‌اي داريم و يک صورتي داريم که اين جسم مرکّب است از ماده و صورت. ممکن هم مرکّب است از وجود و ماهيت. يکي‌اش حيثيت قوه و امکان است و ديگري حيثيت وجود است. «فيترکب اين معلول «بهويته العينية من أمرين شبيهين بالمادّة و الصورة، أحدهما» يکي از اين امرين «محض الفاقة و القوّة و البطون و الإمكان، و الآخر محض الاستغناء و الفعليّة و الظهور و الوجوب».

 

پرسش: ...

پاسخ: حالا اجازه بدهيد هنوز ما در آن فضا هستيم چون همچنان

 

پرسش: ...

پاسخ: بله وجود خارجي دارد.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، اين به لحاظ وجودش است نگاه کنيد اولي «محض الفاقة» اين مال ماهيتش است «محض الفاقة و القوّة و البطون و الإمكان» دومي به لحاظ وجود است «و الآخر محض الاستغناء و الفعليّة و الظهور و الوجوب» ما اصلاً ممکن بالذات نداريم ما يک وجوب بالغير داريم يک وجوب بالذات. همين! بايد اين رابطه را درست کنيم. وجوب بالغير هر جا که بود مستلزم با وجوب بالذات است تمام شد و رفت ما ممکن بالذات داريم.

حالا «و قد علمت من طريقتنا» چه چيزي را؟ که «أنَّ منشأ التعلّق و العلِّية بين الموجودات ليس إلّا أنحاء الوجودات»، تنها چيزي که تعلق ممکن به واجب را اصلاح و تصحيح مي‌کند عبارت است از وجود ممکنات. والا آن ماهيتشان که جاي فقر و فاقه است و امکان و استعداد. استعداد نه امکان استعدادي. امکان استعداد ذهني و ذاتي.

«و قد علمت من طريقتنا» عرض مي‌کنم اين اشکال را دارند از طريق حکمت متعاليه جواب مي‌دهند. اگر ما بخواهيم اين اشکال را براساس حکمت مشاء جواب بدهيم اگر درست باشد همان جواب محقق طوسي است که بالاتر از اين فرض ندارد. خيلي تلاش علمي و محققانه داشته است ايشان. مرحوم صدر المتألهين جا ندارد به ايشان بگويد که شما با آن همه قدرت و اين حرف‌ها. امکانات فلسفي اين بود امکانات فلسفي اصالت وجود که نبود به اين صورت. با آن امکانات فلسفي يا بايد جواب ميرداماد را قبول کرد يا جواب محقق طوسي را. اما الآن شما داريد ساختارشکني مي‌کنيد.

«و قد علمت من طريقتنا که انّ منشأ التعلق و العلّية بين الموجودات ليس الا انحاء الوجودات و الماهية لا علاقة لها» ماهيت «بالذات» مگر بالعرض و المجاز «لا علاقة لها بالذات مع العلّة إلّا من قبل الوجود المنسوب إليها» آن وجودي که به ماهيت منسوب است يعني ماهيت از آن دارد کسب هستي مي‌کند ماهيت که «من حيث هي لا موجودة و لا معدومة» هيچ است، و اصلاً هم دون آن است اين تعابير خيلي مهم است دون آن است که بتواند با علت مرتبط باشد هيچ! اين وجود ممکنات تعلق دارند به وجود واجب.

حالا اين ممکنات به لحاظ محدوديتشان ما يک حدي را از ايشان انتزاع مي‌کنيم که اينها به تبع اين وجودات و انحاء وجودات به واجب منسوب هستند و الا خودشان چيزي نيستند. «و الماهية لا علاقة لها» به ماهيت «بالذات مع العلة الا من قبل الوجود المنسوب اليها» به ماهيت يا مع العلة است وجودي که منسوب به علت است.

«و قد مرَّ أيضاً» اين مطلب هم از طريق ماست. هر کجا ديدي که «من عندنا» يا «من طريقتنا» و امثال ذلک است بدانيد که وارد حکمت متعاليه داريد مي‌شويد. اينها را کساني که مي‌خواهند حکمت متعاليه را استقصاء بکنند اين جاها بايد خودشان بدانند. «و قد مرّ أيضا أنّ معني الإمكان في الوجود الممكن غير معناه» امکان «في الماهيّة»، ما يک امکان ماهوي داريم يک امکان وجودي و امکان فقري. مراد ما در حکمت متعاليه از امکان، امکان وجودي است و نه امکان ماهوي. «و قد مر ايضا ان معني الامکان في الوجود الممکن غير معناه» امکان «في الماهية و أنَّ أحدهما يجامع الضرورة الذاتيّة، بل عينها، بخلاف الآخر فإنّه ينافيها» اين امکان در فضاي ماهيت سلب ضرورت وجود و سلب ضرورت عدم است و اين منافات دارد با ضرورت وجود و هستي. ولي وجود اگر حيثيت وجود خارجي و عيني بخواهد داشته باشد اگر وجود بالغير بود با وجود بالذات باهم مجامع هستند. يکي وجوب الغير داريم يک وجوب بالذات. والا آن يکي که امکان ماهوي است مي‌گويد سلب ضرورت وجود و عدم. اين منافات دارد با ضرورت ذاتي. اما اين وجوب بالغير منافاتي با آن ندارد بلکه عين آن است. چرا؟ چون اگر اين وجود بالغير بود حتماً بايد وجود بالذات باشد لذا اين جمع مي‌شود آن جمع نمي‌شود.

«و ان احمدهما» که امکان فقري بشاد «يجامع الضرورة الذاتية، بل عينها» بلکه عين ضرورت ذاتيه است چون او که بود اين هم هست عينيتش يعني در مقام حکم همان است وقتي اين بود واجب بالغير بود واجب بالذات هم حتماً هست.

 

پرسش: ...

پاسخ: واجب مي‌شود و ديگر ممکن نيست، به جهتي که الآن گفتند «يجامع مع الضرورة الذاتية» حالا باز هم اين را کار داريم. «فإنه ينافيه» يعني امکان دوم معناي دوم منافاتي با آن ضرورت ذاتي ندارد. در مقابلش است ضرورت ذاتي چيست؟ اينکه وجود ضرورت داشته باشد. امکان چيست؟ که وجود ضرورت نداشته باشد اين منافي است.


[1] ـ وقد تقدّم في نقد مقالة ابن سينا في ص126 ـ 128.
[2] ـ سيأتي في ص223 ـ 224.
[3] ـ والميز بين هذا الجواب والأوّلين هو انّه بناء عليهما قد تصرّف في اللازم بجعله ممكناً، إمّا بالقياس كما في الجواب الأوّل، وإمّا بالذات كما في الجواب الثاني. وأما بناء علي ما أفاده المصنّف (قدس سره) فقد تصرّف في الملزوم بجعله واجباً بالذات أو ممتنعاً كذلك، وتنقيحه بعد أُصول ثلاثة أشار إليها هنا وحقّقها سابقاً.

BaharSound

www.baharsound.ir, www.wikifeqh.ir, lib.eshia.ir

logo